فکر می‌کنم دوره‌ای از زندگیم هست که وجود نداره. نه که دوره بدی باشه. اما وجود نداره. من تو این وجود نداشتنه هستم فعلا.
بعد بعضی‌ها از دوره وجود به دوره نا وجود کشیده‌شده‌اند. اینکه آیا اونها الان وجود دارند یا در دنیای بی‌وجود من اون‌ها هم وجودشونو از دست می‌دن،‌ بحثی هست که برای من اهمیت نداره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Black and White

photo.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Black and White بسته هستند

همو ببینیم که چی بشه
راست می‌گه. آدما وقتی دیگه باهم نمی‌خوابن اصلا واسه چی باید همو ببینن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

” We’r lonely people you and me
Still we don’t call too frequently
Sometimes when water is burning hot
Feels just like freezing cold”

Chinawoman

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه وقتایی از خوش‌خیالی خودم خنده‌ ام می‌گیره.
از اینکه هنوز رویا می‌بافم، از اینکه هنوز می‌رم گوجه و خیار تازه می‌ذارم توی یخچال، از اینکه روتختی و پتوی نو می‌خرم. از اینکه نقشه می‌ذارم جلوم نقشه می‌کشم.
شهر شهر بادهای سرده. دیگه باید پنجره‌ها رو بست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Pain is/ or was the only feeling that used to make sense to me. The only “reality” i believed in. Then one night, last night, i found i don’t even feel the pain anymore. The numbness inside laughed at me and show me the victory sign. I drank another glass of red wine and died.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خونه- که نه، اتاق- خودمو گرفتم تو واشنگتن. یه جای خوبیه وسط شهر و نزدیک به همه چی و سر کار. قیمتش الکی گرون بود و من خر قرارداد امضا کردم، همه هم هی یادم میارن که گرونه چقدر و من اعصابم بیشتر خورد میشه.
کارم خوبه. چهار هفته همینطوری گذشت. سخت بود، اما خوبی کاره اینه که نتیجه آدم در میاد آدم می‌بیندش خوشحالش می‌شه. یه جلسه مهمی هم بود دو روز پیش که ایستادم جلو یه سری آدم مهم حرف زدم یه بیست دقیقه‌ای. کفش و ماتیک قرمز به پا و لب و کت و شلوار. همه رو هم خفه کردم بسکه بهشون این نکات رو اشاره کردم.
دوتا کسی که دستیارم هستند از بچه‌های ایرانی نسل دوم هستند. یعنی پدر و مادر ایرانی و آمریکایی و خودشون اینجا بزرگ شدن. فارسی هم بلد نیستند. نامجو هم براشون گذاشتم خوششون نیومد. دختره خیلی منو یاد بیست و دو سه سالگی خودم می ‌اندازه. همون موقع که اولین کارم رو به عنوان دستیار پروژه توی اون سازمان پناهنده‌ها داشتم. مدل اشتباهاتش هم خیلی شبیه کارهای خود منه. راست راستی باورم شده که بزرگ شدم و دیگه اون اشتباهات مال جووناست. خودم اشتباهات بزرگتر می‌کنم حالا.
هنوز شروع به معاشرت نکردم و اصلا نمی‌دونم قصد اینکار رو دارم یا نه. هنوز بعد از اون چند ماه تابستون دلم می‌خواد تو غار باشم. یه چیزای جدی‌تری هم دارم که می‌خوام بنویسم در موردشون، اما باشه یه وقتی که اعصابم اینقدر از دست خونه خورد نباشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفته بودم مسافرتی یکی دو ماه قبل و یکی از دوستای خیلی قدیمی یکی از آدم‌‌های سابق زندگیمون که تو فیس بوک دوستم هست، منو دعوت کرده بود که یه شرابی بنوشیم با هم. دوست خیلی قدیمی اون آدم سابق زندگیم بود و کلا یه دوره‌ای با خودش و دوست دختر طولانی مدتش زیاد رفت و آمد می‌کردیم. دیگه هم هیچ خبری نداشتیم از هم بعد از اتمام رابطه من و اون آدم.
این سابقه ماجرا. بعد یه دو تا گیلاس شراب خوردیم من گفتم که بریم بیرون این مغازه عتیقه فروشیه کنار بار که من یه چیزی رو ببینم. دو قدم بیرون نرفته بودیم که یه دفعه منو کشید طرف خودش و بوسید. از لب. نه که بگم من حالا هیچی حس نکرده بودم. زیادتر از اون چیزی که از دوست آدم سابق آدم بر میاد صمیمی بود، ولی من به حساب این گذاشتم که خب لابد هنوز می‌خواد دلجویی کنه. هیچی این دوستمون ما رو بوسید و بعد یه دفعه کشید عقب و گفت اصلا نمی‌دونم چیکار کردم و از این صحبت‌هایی که تو فیلما می‌کنن. خدایش عین همون بود. خلاقیت هم نداشت.
بعد هیچی دیگه. قبل از اون یه وقتایی یه نظری مینوشت یا گاهی تکستی می‌داد سلام و احوال. بعد از اون ماچ کذایی، دیگه هیچ خبری نشد ازش. بعد دیدم الان عکس عروسی ‌اش رو گذاشته تو فیس بوک با همون دوست دختر خیلی قدیمی.
نه اینکه فکر کنم کسی که متاهله نباید کسی رو ببوسه یا دلش نخواد ببوسه یا اصلا هیچ اعتراضی یا تعجبی در این خصوص داشته باشم. اما اون موقع که از همه چی حرف زد از نامزدی اش چیزی نگفت. اونم قابل درکه. می‌خواست بلاسه نمی‌خواست از زن دیگه‌ای حرف بزنه. این دوستمون و دوست دخترش سال‌ها بود/ هست که با هم زندگی می‌کنند. می‌خوام اینو بگم که اینجا هم فشار برای ازدواج هست. واسه اونایی که با هم زندگی می‌کنن هم هست. ما شاید تو ایران بگیم امکان اینکه بریم با دوست دختر/ دوست پسرمون زندگی کنیم وجود نداره ( یا خیلی کمه) اما اینجا هم که این قضیه جا افتاده، باز اون فشار در خصوص ازدواج کردن هست. فکر کنم آمریکا در این زمینه خیلی از اروپا عقب‌تر هم باشه.
دوران نامزدی و قبل از عروسی دوران اوج عاشقیت و اینا بود در کتاب‌های تاریخ. اونم دیگه سر اومده. البته نه. حرف بی‌ربط زدم. آدم می‌تونه عاشق یکی باشه و یکی دیگه رو اونطور با هیجان ببوسه. نمی‌دونم. همه چی خیلی پیچیده شد و من اصلا نمیدونم این پست رو هوا کنم یا نه! چون هر چی که نوشتم به نظرم اصلا عجیب نیست. یعنی راستش طبیعه به نظر می‌رسه. حالا اینکه این «طبیعی» یعنی چی رو دیگه خودم هم نمی‌دونم. خلاصه اینکه یکی هم که ما رو ماچ کرد، رفت دوماد شد!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سر ظهری نشستم تام یورک گوش دادم سر کار و الان هرچی می‌رم پایین سیگار می‌کشم، حالم هی بدتر می‌شه آخه آدم ظهر روز دوشنبه‌ای اول هفته می‌شینه تام یورک گوش می‌ده اونم این آهنگشو؟

الان که پایین بودم یکی از این ماشین‌های تحویل گل دم در ساختمون وایستاد، یه آقایی با یه دسته‌گل بزرگ صورتی ازش پیاده شد داشت دنبال آدرس می‌گشت. هی دارم فکر می‌کنم حال اون آدمه چیه الان که اون دسته گله رو میزشه؟ تولدشه؟ یکی ناشناس براش گل فرستاده؟ دعواش شده با یکی الان گل واسه جبرانه؟ یکی دوسش داره؟ هرچی هست، کاشکی حالش خوب باشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خوبه که دی سی سنجاب داره. سنتاباربارا نداشت.
امروز کنار سیگار و چایی و بستنی و دوتا نگارا که باهام حرف زدن ( از قیمت دلار گرفته تا مسایل مربوط به تز و تخت خواب و خود ارضایی) اگه سنجابا نبودن چیکار می‌کردم؟
پی‌نوشت: الان دیدم دروغ گفتم، ودکا هم خوردم این وسط مستا. الان که نگاه می‌کنم می بینم خیلی هم وضعیت قابل ترحمی نداشتم که سعی کردم نشونش بدم. مخصوصا با این لباس خواب صورتی! ( الان تجسم کنید با بستنی، سکسیه کلی واسه خودش 🙂

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند