خونه- که نه، اتاق- خودمو گرفتم تو واشنگتن. یه جای خوبیه وسط شهر و نزدیک به همه چی و سر کار. قیمتش الکی گرون بود و من خر قرارداد امضا کردم، همه هم هی یادم میارن که گرونه چقدر و من اعصابم بیشتر خورد میشه.
کارم خوبه. چهار هفته همینطوری گذشت. سخت بود، اما خوبی کاره اینه که نتیجه آدم در میاد آدم می‌بیندش خوشحالش می‌شه. یه جلسه مهمی هم بود دو روز پیش که ایستادم جلو یه سری آدم مهم حرف زدم یه بیست دقیقه‌ای. کفش و ماتیک قرمز به پا و لب و کت و شلوار. همه رو هم خفه کردم بسکه بهشون این نکات رو اشاره کردم.
دوتا کسی که دستیارم هستند از بچه‌های ایرانی نسل دوم هستند. یعنی پدر و مادر ایرانی و آمریکایی و خودشون اینجا بزرگ شدن. فارسی هم بلد نیستند. نامجو هم براشون گذاشتم خوششون نیومد. دختره خیلی منو یاد بیست و دو سه سالگی خودم می ‌اندازه. همون موقع که اولین کارم رو به عنوان دستیار پروژه توی اون سازمان پناهنده‌ها داشتم. مدل اشتباهاتش هم خیلی شبیه کارهای خود منه. راست راستی باورم شده که بزرگ شدم و دیگه اون اشتباهات مال جووناست. خودم اشتباهات بزرگتر می‌کنم حالا.
هنوز شروع به معاشرت نکردم و اصلا نمی‌دونم قصد اینکار رو دارم یا نه. هنوز بعد از اون چند ماه تابستون دلم می‌خواد تو غار باشم. یه چیزای جدی‌تری هم دارم که می‌خوام بنویسم در موردشون، اما باشه یه وقتی که اعصابم اینقدر از دست خونه خورد نباشه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.