شاکی می‌شم از اینکه می‌بینم همکار محترم که می‌دونه به کارش احتیاج دارم، ( و خودش هم خوب می‌دونه که خودش چقدر به این کار احتیاج داره) در روز روشن و با صدای بلند (حالا از پشت اسکایپ) می‌لاسه و هی بله و بله می‌گه ولی کار رو انجام نمی‌ده. من سعی می‌کنم آدم خوش‌خلقی باشم و الکی به ملت نپرم، اما وقتی به من بله و چشم اکلی می‌گند و کار رو به موقع تحویل نمی‌دند و از اون ور میان در فیس بوک زیر عکس‌های مزخرفم می‌نویسند که شما در این عکس بسیار زیبا شده‌اید، عصبانی می‌شم. آدمی که من اصلا نه دیدمش و نه به طور شخصی می‌شناسمش.
مثل هر کس دیگه رفت تو پروسه مصاحبه و امتحان و بعد استخدامش کردم و حالا به جای اینکه به من کار درست تحویل بده به خودش اجازه لاسیدن با صدای بلند رو می‌ده رو اعصاب منه. من اصلا ادای انسان‌های بسیار جانماز آبکشیده رو هم در نمیارم. به موقع اش میخورم و می‌نوشم و می‌لاسم اما کار و وضعیت کاری برای من یه جوری خط قرمزه. عزیز دل! کاری رو که باید انجام بدی انجام بده. و فکر نکن که میتونی سر بدوونی یا چون وبلاگ طرف رو می‌خونی فکر می‌کنی باهاش رفیقی دیگه! می‌تونی سر بدوونی‌اش یا بهش بگی شما خیلی خارجی شدی فکر کنی بترسه از خارجی شدن! آره شدم. اگه قرار بوده باشه که ده سال اینجا باشم و سر وقت کار تحویل دادن رو یاد گرفته باشم و برام دقیقه‌ها موقع شروع و انجام کاری مهم شده باشه و اسم این خارجی شدن باشه من به شدت خارجی شده ام. اصلا شدم بچه آبراهام لینکلن!
هی همه می‌گند این زن‌های فمنیست عصبانی‌اند. خب همینه دیگه. آدم کار می‌کنه، درس می خونه خودشو ثابت می‌کنه، راه می‌آفته تو مسیری که می‌خواد و آخرش به جایی اینکه کار درست و حسابی تحویل بگیره، یکی که حتی می‌دونه درآمدش به نظر این زن در خصوص کارش بستگی داره از راه‌های « ای زن زیبا» و «خانوم شما نباید عصبانی بشی واسه پوستتون ضرر داره» وارد می‌شه. من تو کار نمیخوام با دید جنسیتی نگاه کنم که کار رو فقط باید داد به زن‌ها. اصلا مخالف اینطور مرز بندی‌ها ام، اما دارم می‌بینم که در دو موقعیت یکسان چطور مرد‌هایی که دارن واسم کار می کنن،‌ می خوان از «درهای فرعی» وارد بشن و زیرآبی بزنن.
من همیشه از اون‌هایی بودم که دو دستی به دوستای مرد ایرانی‌ام چسبیدم و همیشه دفاع کردم در برابر این جملاتی که «مردهای ایرانی» و «پسرهای ایرانی» فلان و بهمان. خدایش مثال‌های نقض خیلی خوبی‌ هم تو زندگیم داشتم. اما وقتی به کار می‌رسه، انگار وضع فرق می‌کنه. فقط عزیزان هموطن هستند اینطور به خودشون اجازه می‌دن که با آدم «لاس کاری» بزنند و به به و چه چه و بله بله کنند و آخرش به آدم بگند خب یه کاری‌اش بکن دیگه!
من تا حالا کسی رو اخراج نکردم. یعنی هیچ وقت تو موقعیتی نبودم که این کار رو بکنم. خیلی هم دلم می‌خواد وضع یه آدمی رو که تازه از مملکت اومده بیرون و درگیر هزارتا مشکله و می‌دونم چه پروسه سختی داره درک کنم که فکر می‌کنم یک ماهه دارم مدارا می‌کنم و هی سعی می‌کنم مودبانه دم طرف رو قیچی کنم. اما وقتی مثل مارمولک دم هر دفعه درازتر از دفعه قبل در میاد، چاره چیه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینو می‌خونم این‌ شب‌ها

Screen%20Shot%202012-10-24%20at%203.55.27%20PM.png
Silent House
Orhan Pamuk
۲۰۱۲

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اینو می‌خونم این‌ شب‌ها بسته هستند

-What is your favoriate one?
-Which one i like to watch or which one i like to do?
-Whatever.
-Mmm. I like pain, but i don’t like blood all over the tub.
-So?
-You know when the earth running. Like the one happened in Brazil a few years ago. it runs and it opens itself and close it? you know what i m talking about. right? that one actually. I like to fell inside and when the earth closes itself again, i would be done there.
-but its not the like of pain you like. or do you?
-No. I guess that blood shedding is still the sexiest one.
-ok. Let me know if you need a clean up after.
-You would find out. soon.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدمیزاده دیگه. یه وقت دلش می‌خواد بره رو دیوار فیس بوک طرف بنویسه که دریای غم ساحل نداره. بعد خب چون کار ضایعیه می‌آید تو وبلاگش عشقش رو بروز می‌ده. یه چی تو همون مایه‌های دریای غم ساحل نداره و به قول پیام «گشاد پارو بزن».
اومدم یادی کرده باشم از دفتر خاطرات دوران دبستان که نام: عاشق . نام خانوادگی: دردمند. ( یا نام‌های خانوادگی دیگه در همین رده) که دیدم والا اگه خجالت سن و سال و موهای سفید جلو پیشونیمون نبود، همین الان هم می‌رفتیم قلب سوراخ شده تیر بهش آویزون با قطره‌های خون در حال چکه می‌‌کشیدیم جلو اسم طرف. بدبختی اینه که حتی اگه بکشه آدم هم کسی فکر نمی کنه که واقعا دله حالش خرابه و خونه. همه فکر می‌کن مسخره بازیه جریان!
اینم وضع و حال ما با یاد و خاطره عاشقیت‌های دبستانی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مشکل اینه که زمان لامصب لعنتی می‌گذره. همین الان شده چهار ساعت. فردا هم میاد و میره و همینطور بقیه این هفته و ماه و بعد از اون هم….
کاش تصمیم به مردن اینقدر تصمیم سختی نبود. کاش آدم می‌تونست هر وقت اراده کنه دیگه نباشه. کاش یه الکلی باشه که آدم رو بندازه رو زمین و فقط وقتی تو دوباره پشت گردنش رو ماچ می‌کنی به هوش بیاد.
دیوارهای این اتاق چهار در سه همینطور دارن بیشتر بهم نزدیک می‌شن. گرم بودم نمی‌فهمیدم که عطرت چه می‌کنه باهام.
حالا چه کنم با این همه بوی چسبیده به ملافه‌ها؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

انتخاب بین بودن با کسی که دوسش داری و در نتیجه تکراری شدنش و روزمره شدنش با وجود همه عشقی که بهش داری با دور بودن ازش و مالکش نبودن و هیچ قولی نگرفتن و قولی ندادن به قیمت نگه داشتن دیوانگی دلت و زنده بودن همه رویاهابافی‌ها و دقیقه شماری کردن واسه گذشتن ماها و این هق هق لعنتی و درد عظیمی دلتنگی که هر دفعه بعد از رفتنش تو دلت می‌مونه،‌ تخمی ترین انتخاب دنیاست.
هر دفعه به این هق هق می‌افتم و از شدت درد فقط می‌خوام که نباشم، یادم میاد که بدتر از این هم گذشت و چاره‌ای نیست که آدم پای انتخابش بمونه.
همه یکشنبه‌های لعنتی زندگی من. همه یکشنبه‌های لعنتی…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Screen%20Shot%202012-10-18%20at%209.56.56%20PM.png
بخش جدید یکی از سریال‌هایی که تو سنتاباربارا می‌دیدمش شروع شد و امشب وقت کردم ببینمش. بعد که تمام شد و به آهنگ آخرش رسید، یه دفعه پرت شدم، یعنی قشنگ پرت شدم به اتاق خوابم تو سنتاباربارا. بعد تازه وقت کردم بعد از چهار ماه دلم براش تنگ بشه. اما یه دفعه بد هم تنگ شد.
تصمیمم برای رفتن از سنتاباربارا سر و تهش دو ساعت هم نبود و بعد من دوساعت بعد از یه تلفن توی جاده بودم. دفعه بعد که برگشتم برای خداحافظی با بچه‌ها و تحویل دادن کلید بود.
شهر کوچولوی زیبای دوست داشتنی گرم با بهترین ساحل و نخل های دنیا. کی برگردم بهش دوباره معلوم نیست، اما استخونی از من خورد شد تو این شهر خورد شدنی و کیف‌هایی کردم تو این شهر کیف‌کردنی و دلم براش مثل چی تنگ شده الان. واسه اون خونه لب اقیانوس و باغچه پر از شمعدونی‌ام و اون دیوانه بازی های شب هاش.
ادای دین نکردم بهش، احساس عذاب وجدان دارم. یه راهپیمایی شش ساعته هم از لب ساحل خونه خودم به مرکز شهر بهش بدهکارم که آخرش وقت نشد.
عکس بالا هم یک عکس هوایی از دانشگاهمه. دوستش دارم خیلی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه وقتایی هم نمیشه دیگه.
حالم گرفته است، ولی فکر کنم این آخرین حلقه اتصال من به دانشگاه بود که اونم به سلامتی بریده شد.
خب حالا چیکار کنیم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وقتی آدم آنلاین کار می‌کنه خیلی راحت‌تر می‌تونه به آدما بگه که این کار رو بکن و نکن و توضیح بخواد که جرا این اشتباه شد و زبان رسمی ایمیلی استفاده می‌کنه. وقتی رو در روی طرف هستی خیلی وضع فرق می‌کنه.
من سابقه مدیریت آنلاین زیاد داشتم و همیشه هم معروف بودم به سخت‌گیر بودن. هنوز هم همون هست. اما دیروز این بچه‌های کارآموز اینجا ناهارشون که یک ساعت بود به دو ساعت و نیم تبدیل شد. خدایش کار هم زیاد بود. بعد یاد خودم می افتادم که همه‌اش می‌خواستم آدم خوبی باشم، مدیر خوبی باشم. به عقاید فمنیستی‌‌ام فکر می‌کردم که خاک تو سر الیت بدبختت بکنن! حالا دیگه زیردست رو دست می‌کنی! مواسات و مساوات و اینا کوش پس؟ ها!
اما خب نمی‌شه دیگه. هی به خودم گفتم ای زن! مجبوری این کار رو بکنی! در دوره‌ای در درون تو گذاشته شد و در دوره‌ای تو باید بگذاری و اینطور کار جلو نمی‌رود.
بدبخت‌ها با خنده وارد دفترشان شدند. رفتم گفتم که خیلی از یک ساعت بیشتر شده و این قابل قبول نیست. همه امروز دوساعت بیشتر می‌مانید در دفتر. به یکی هم کلاس داشت، گفتم کلاست را کنسل کن!
بعد کونم را کردم طرفشان و برگشتم اتاق خودم.
عذاب وجدان چون داشت خفه‌ام می‌کرد، تا عصر هم برایشان چایی درست کردم، همه بهشان اوریو دادم، هم ساندویچ انگشتی برایشان خریدم، هم ایمیل تشکر زدم برای هر کاری که کردند!
دچار بحران هویت شغلی و ایدولوژیکی شده‌ام!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

علی‌هذا آوخ، چه کنم جانم رفت
دست به هر جای جهان که کشیدیم، سُر بود و بالارفتن مشکل
هیچ بادامکی بر سفره‌ی ما نگذشت، هیچ‌گاه معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما، وزیده بود باد فنا
دست به هر چیز زدیم تکان ضربات تن بود
چند بار لرزیدیم، چند بار، چند بار گزش زنبور شدیم کودکی را
چند بار آخ گفتیم آن‌گونه که دل گریست، چرا شتر رنج همیشه این‌جا خوابید
علی‌‌هذا آوخ، چه کنم جانم رفت»

محسن نامجو

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند