با برادر در شهر

من در حال فر مژه کشیدن. یعنی در واقع مژه را داخل فرمژه فرو بردن
رها: یعنی شما دخترا فکر می‌کنید پسرا واقعا به فر مژه شما نگاه می‌‌کنند.
من: من واسه خودم اینکارو می‌کنم نه واسه پسرا
رها: تو که راست می‌گی
من: حالا شاید یکی نگاه کرد و فهمید
رها: هیچ پسری توی بار به فر مژه تو نگاه نمی کنه
من: به چی نگاه می‌کنه
رها: سینه و کونت
من: تو بچه‌ای. شاید واسه بزرگ‌ترها فرق داشته باشه. نمیشه ریسک کرد.
رها: واسه خودت می‌کنی پس دیگه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای با برادر در شهر بسته هستند

پیش‌تر ها یک مقاومت درونی‌ در من وجود داشت که وقتی یه جا خونه دارم و یه جا موقتی هستم، بجنگم – حالا نه جنگ واقعی، با خودم- که اینجا موقته. زیاد زحمت نکش سرش. واسه همین سرش می‌جنگیدم و این باعث می‌شد که کلا ارتباط برقرار نکنم.
اولین باری که چهارسال پیش اومدم واشنگتن دی‌سی، یادمه به شدت بدم اومد ازش. البته فقط یه روز توش بودم (فقط حسم بد بود)‌ شاید به خاطر این بود که منا اون روز یه دفعه حالش بد شده بود و من همه اش پای تلفن و تکست باهاش بودم. نمی‌دونم.
بعد دو سال پیش یه بار تو برف و بارون زیاد اومدم اینجا چند هفته‌ای بودم، با اون که از لحاظ افسردگی در بدترین وضع ممکن بودم و روزی نبود که گریه نکنم، ولی یه ذره دیدم عوض شد به شهر.
حالا این دفعه که اومدم، کاملا چند هفته‌ اول می‌دیدم که گارد دارم نسبت به شهر. یعنی اصرار داشتم که وفادار بمونم به سن فرانسیسکو. اما وقتی آدم بدونه که هیچ جا خونه نداره و همه جا موقتیه، دو حال براش پیش میاد. یا کلا ول می‌کنه و به مسیر کار و خونه قانع می‌شه،‌ یا سعی می‌کنه از شهر استفاده رو بکنه.
یه هول دائم هم خب توی من هست. به خاطر ای دی اچ دی یا هرچی. رئیسم می‌گه می تونه ببینه که من چقدر خودمو کنترل می‌کنم که آروم شم،‌ اما خب دیگه. تو خونه. یه جاهایی می‌زنه. اون آرامشه نیست. پارسال تو نپال بود. بعد که دونستم می‌خوام برم بگردم باز بود. اما بد دوباره رفت. هنوز هم اروم نیست.
اما امروز داشتم تو عصر پاییزی سرد اینجا راه می‌رفتم. دیدم شوق دارم بگردم دور و بر خودمو و جاهای خودمو پیدا کنم. یه سری کافه و بار شناخته شده هست اما هر کی باید جای خودشو پیدا کنه. محله من محله است. یعنی اولین باره که – غیر از چند ماه این تابستون تو سن فرانسیسکو- که محله دارم. به معنای اینکه پایین خونه فروشگاه هست، بانک هست، پارک هست، کافه هست. باید فقط سه طبقه برم پایین برای هرچی که می خوام. اما -به قول آزاده- آدم باید سوراخ توی دیوار خودشو پیدا کنه.
دنبال اونام.
وب تراپی رو خریدم که ببینم. از این آمازون پرایم که مثل نت فلیکسه و میشه دید. فکر کردم یه سریال‌هایی رو بخرم. در ضمن رابطه عشق/ نفرتی با کیندلم پیدا کردم. می دونم که نباید و نمیتونم کتاب کاغذی بخرم چون جابه جایی شون برام یه دنیا دردسره. اما نمی‌تونم برم تو کتابخونه ها- که اینجا هم زیادن- و کتاب نخرم. این میشه که با کیندلم لج کنم و نخونم توش. کلا درگیری‌ها اون بالا زیاده تو سرمون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم: باید برم رای بدم. روز سه‌شنبه همه جا قیامته. تنبلم. هوا سرده و چپیدم زیر پتو.
دوم: تمام روز شنبه رو کار کردم. اگه دکترا رو اینطور می‌خوندم، سه ساله تمام شده بود.
سه: بیشتر از وقتی که دانشجو بودم کتاب و مقاله علمی می‌خونم. همون فوق‌لیسانس هم اگه به خاطر سنتاباربارا نبود،‌ اضافه بود.
چهار: برم کلمبیا ده روز؟
پنج: پاییز دی سی از سردترین روزهای سنتاباربارا هم سردتره.
شش: من دیگه سرمایی نیستم. یعنی فکر کنم یکی دوساله نیستم. فکر کنم شنا تغییرش داد.
هفت: چهارماه شنا نکردم.
هشت: ایضا دو ماه ورزش نکردم
نه: اما روزی یه ساعتی پیاده می‌رم این ور اون ور. ماشین ندارم که
ده: من تا آخر اقامتم در دی سی الکلی می‌شم.
یازده: برای بیرون رفتن نیاز به علف از بدن، یک هفته کافی است. به نام خدا،‌ یک مسافر هستم. دوماهه که پاکم
دوازده: تمام معاشرین من (شامل دو نفر) و تمام مکان‌های مورد علاقه من اعم از کافی شاپ‌ها و بارها توسط برادر کوچیکه خسته‌کننده و حوصله بر تشخیص داده شد.
سیزده: رها- برادر کوچیکه/ البته من فقط یه برادر دارم که ازم کوچیکتره. دیگه ندارم- بنابراین رها- برادرم- چهارشنبه اومده اینجا و یه هفته می‌مونه. در سه شب گذشته جاهایی رفته و آدم‌هایی رو دیده که من دوماه اینجام ندیدم. هی جوونی.
چهارده: دلم برای چند نفری در این دنیا تنگ شده، اما حتی بهشون زنگ یا تکست هم نمی‌دم. دی سی به مثابه یک غار بزرگ
پونزده: شده ایمیلتون رو باز نکنید از ترس یک جواب ایمیل از رئیسی، ادوایزری، چیزی؟ من در اون حال قرار دارم.
شونزده: یک پست بنویسم در خصوص عکس‌العمل افرادی که دوماهه با هام کار کردند و واسه دفعه اول منو پشت دوربین می‌بینند این روزها. داغون می‌شید اصلا همتون.
هفده: یکی بهم گفت سرندیپیتی. من خوشم اومد.
هجده: دیگه هیچی ندارم بنویسم. دارم زر می‌زنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اون وقتی هست که فکر می‌کنی خوابیده، آهسته می‌ری زیر ملافه‌ها و یواشکی‌تر تنت رو می‌چسبونی بهش. نه دلت میاد بیدارش کنی، نه دلت میاد بغلش هدر بره. بعد آروم خودتو جا می‌کنی توی بازوهاش و پشتتو می‌کنی بهش که بخوابی. اون وقتی که دستش شروع می‌کنه به لمس‌کردنت. اون سکوت اون لحظه، اون مور مور شدن اون لحظه…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“Have you ever confused a dream with life? Or stolen something when you have the cash? Have you ever been blue? Or thought your train moving while sitting still? Maybe I was just crazy. Maybe it was the 60’s. Or maybe I was just a girl… interrupted. ”
Girl, Interrupted (1999)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مسئله اینه که اگه یکی دیگه هم گل بخره، یکی دیگه هم از شکل و شمایل و سر و وضعت تعریف کنه، یکی دیگه هم به قصد و بی‌قصد یه چی به آدم بگه آدم خوشش بیاد، یهو تو دلش به خودش می‌گه که شاید تو هم یه روز واسش گل بخری. یا مثلا چی می‌شد این گل رو تو خریده بودی.
کلا زهرمارگری مرض بدیه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

طوفان سندی اومده این شرق آمریکا. همه ترسیدن و من هنوز خیالم نیست. تمام شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه رو کار کردم. بالاخره امروز تعطیل کردم،‌ چون ساختمون تعطیل شد. بعد از خونه کار کردم.
الان اومدم خونه یکی از دوستام که مراقبت کنه ازم! بعد ترنج نامجو رو گذاشت و من بعد از یک هفته از رفتنش، که خودمو بعدش توی کار غرق کردم، تازه یادم اومد که دلم ماچ‌های کوچیک تند روی لبی می‌خواد و نشستم به مرور همه چهارصدتا عکسی که ازش ذخیره کردم.
نه میشه باهاش بود و نه میشه باهاش نبود. اینم شب طوفانی زندگی ما. شونه‌هاشو دلم خواست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند


جان من است او، هی مزنیدش آن من است او، هی مبریدش آب من است او، نان من است او مثل ندارد، باغ امیدش باغ و جنانش، آب روانش سرخی سیبش، سبزی بیدش متصل است او، معتدل است او شمع دل است او، پیش کشیدش هر که ز غوغا، وز سر سودا سر کشد این جا، سر ببریدش هر که ز صهبا، آرد صفرا کاسه سکبا، پیش نهیدش عام بیاید، خاص کنیدش خام بیاید، هم بپزیدش نک شه هادی، زان سوی وادی جانب شادی، داد نویدش داد زکاتی، آب حیاتی شاخ نباتی، تا به مزیدش باده چو خورد او، خامش کرد او زحمت برد او، تا طلبیدش

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اول بهش گفتم میام همراهت تا فرودگاه. بعد وقتی‌که واقعی شد وقت رفتنش و من هم دیگه نتونستم جلوی گریه دلمو بگیرم گفتم که نمیام. هی بغلش کردم هی گفتم برو. بعد هی دوباره کشیدمش توی خودم. آخرش گفتم برو دیگه. بعد رفت. من هی دور خودم گشتم. رفتم نشستم رو بالکنی شیشه شراب رو سر کشیدم به هوای اینکه بهتر بشم. بعد یه دفعه انگار یادم اومد که خره دیگه معلوم نیست کی ببینیش همینطوری گذاشتی بره؟ بعد دویدم سمت در. کلید رو هم یادم رفت بردارم. سه طبقه رو پرواز کردم تا پایین. در ورودی رو که باز کردم، یه پیره زنی بیرون نشسته بود. از صبح نشسته بود جلوی در ورودی و داشت خنزر پنزرهاشو می فروخت. تا من در رو باز کردم چشمم افتاد بهش. بدون هیچ حرفی، با همون چهره یخ و بدون هیچ تغییری گفت: «هنوز نرفته. من منتظر بودم تو زودتر بیایی پایین.» هنوز منتظر تاکسی وایستاده بود. من دویدم رفتم بغلش و اینقدر وایستادم تا یه تاکسی لعنتی زرد رنگی اومد سوارش کرد.
از پله‌ها که داشتم می‌رفتم بالا نگاهم افتاد به پیره زنه و سعی کردم زیر همه اون اشکا لبخند بزنم. صورتشو برگردوند از من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فلسفه حجاب یه فلسفه سرکوب‌گره. (اینکه تو خودتو بپوشون که کس دیگه به گناه نیافته)
حالا اگه اینو خود طرف انتخاب کرده باشه ( در معنای «خود» و «انتخاب» باید خیلی دقت کرد) چیزی از فلسفه سرکوبگرش کم نمی‌کنه. مثل اینه که من بگم من خودم انتخاب کردم بچه‌ام رو کتک بزنم یا من خودم انتخاب کردم فلانی رو سرکوب کنم و چون می‌تونم اینکار رو می کنم. اینکه حالا شما بخواهی بری تو بحث تناسب فرهنگی یه چیز دیگه است. اینکه خط و مرز احترام به فرهنگ‌ها چی باید بشه هم یه بحث اخلاقی دیگه است. یعنی به نظر من همه اینها کاغذ کادوهای قشنگی‌اند برای اینکه اصل مطلب پوشیده بشه.
حجاب سیاسی رو هم می‌فهمم و کارکردش رو هم می‌دونم. اونم مثل اینه که آدم بگه من به خودم ضرر میزنم که به یک هدف بزرگتر برسم. مثل اعتصاب غذا. فقط مسئله‌ای که هست اینه که یه وقت خود اون هدف بزرگتر از مرگ شما در اثر اعتصاب غذا یا سرکوب شما به عنوان آدم محجبه بدش نمیآد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند