پیش‌تر ها یک مقاومت درونی‌ در من وجود داشت که وقتی یه جا خونه دارم و یه جا موقتی هستم، بجنگم – حالا نه جنگ واقعی، با خودم- که اینجا موقته. زیاد زحمت نکش سرش. واسه همین سرش می‌جنگیدم و این باعث می‌شد که کلا ارتباط برقرار نکنم.
اولین باری که چهارسال پیش اومدم واشنگتن دی‌سی، یادمه به شدت بدم اومد ازش. البته فقط یه روز توش بودم (فقط حسم بد بود)‌ شاید به خاطر این بود که منا اون روز یه دفعه حالش بد شده بود و من همه اش پای تلفن و تکست باهاش بودم. نمی‌دونم.
بعد دو سال پیش یه بار تو برف و بارون زیاد اومدم اینجا چند هفته‌ای بودم، با اون که از لحاظ افسردگی در بدترین وضع ممکن بودم و روزی نبود که گریه نکنم، ولی یه ذره دیدم عوض شد به شهر.
حالا این دفعه که اومدم، کاملا چند هفته‌ اول می‌دیدم که گارد دارم نسبت به شهر. یعنی اصرار داشتم که وفادار بمونم به سن فرانسیسکو. اما وقتی آدم بدونه که هیچ جا خونه نداره و همه جا موقتیه، دو حال براش پیش میاد. یا کلا ول می‌کنه و به مسیر کار و خونه قانع می‌شه،‌ یا سعی می‌کنه از شهر استفاده رو بکنه.
یه هول دائم هم خب توی من هست. به خاطر ای دی اچ دی یا هرچی. رئیسم می‌گه می تونه ببینه که من چقدر خودمو کنترل می‌کنم که آروم شم،‌ اما خب دیگه. تو خونه. یه جاهایی می‌زنه. اون آرامشه نیست. پارسال تو نپال بود. بعد که دونستم می‌خوام برم بگردم باز بود. اما بد دوباره رفت. هنوز هم اروم نیست.
اما امروز داشتم تو عصر پاییزی سرد اینجا راه می‌رفتم. دیدم شوق دارم بگردم دور و بر خودمو و جاهای خودمو پیدا کنم. یه سری کافه و بار شناخته شده هست اما هر کی باید جای خودشو پیدا کنه. محله من محله است. یعنی اولین باره که – غیر از چند ماه این تابستون تو سن فرانسیسکو- که محله دارم. به معنای اینکه پایین خونه فروشگاه هست، بانک هست، پارک هست، کافه هست. باید فقط سه طبقه برم پایین برای هرچی که می خوام. اما -به قول آزاده- آدم باید سوراخ توی دیوار خودشو پیدا کنه.
دنبال اونام.
وب تراپی رو خریدم که ببینم. از این آمازون پرایم که مثل نت فلیکسه و میشه دید. فکر کردم یه سریال‌هایی رو بخرم. در ضمن رابطه عشق/ نفرتی با کیندلم پیدا کردم. می دونم که نباید و نمیتونم کتاب کاغذی بخرم چون جابه جایی شون برام یه دنیا دردسره. اما نمی‌تونم برم تو کتابخونه ها- که اینجا هم زیادن- و کتاب نخرم. این میشه که با کیندلم لج کنم و نخونم توش. کلا درگیری‌ها اون بالا زیاده تو سرمون.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.