به همه‌ی روزهایی که برایش نوشتم یا گفتم:«منتظر تو خواهم بود» و نمی‌دانستم انتظار بی‌حد و مرز و تاریخ مشخص، چقدر وحشتناک است. بعضی صبح‌ها زیر دوش حمام از خودم می‌پرسم غم و رنج‌اش چقدر طول خواهد کشید؟ غم و رنجش جنس عجیبی دارد؛ زیرپوستی محض است، زنده است و بالغ. کاملا تحت کنترل خودم است، هیچ‌وقت انقدر بالغ و کامل به غم و رنجی احاطه نداشته‌ام. گاهی پسش می‌زنم، گاهی خودخواسته پیش می‌آورمش، گاهی آرام آرام می‌نوشمش، گاه به غیظ لحظه‌ای دچار می‌شوم، لب‌هایم خشک می‌شود، چیزکی می‌نوشم…حتا در خلوت پس ذهن خودم هم ذره‌ای تقصیر را به گردن او نمی‌اندازم یا خودم. مبارزه‌ی میان من و او نیست. اصلا مبارزه‌ای در کار نیست.یک حقیقت شفاف و بی تبصره و چرا و اما و اگر است

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

داخل پرانتز

این وبلاگ چقدر خوب است. من که مدت‌هاست غیر از سه چهار وبلاگ، دیگر چیزی نمی‌خوانم،‌ نفس این را خواندم تا نمی‌دانم کجا. چقدر خوب می‌نویسد. چقدر خوب می‌نویسد.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای داخل پرانتز بسته هستند

خیلی جدی جدی از تاریخ درس گرفتم واسه اولین بار. احساس پیر فرزانه بودن هم بهم دست داد.  پای مجسمه داوود ایستاده بودم و نگاهم مونده بود به اینکه چطور میکل‌ آنجلو رگ‌های روی دست و انگشت‌های این داوود رو در آورده. با اون که به قول فروغ «از گلوگاهش» بالا نرفته بود اما به نظرم مصداق همون «رگ‌های آبی» بود که می‌گه.

بعد نمی‌دونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم از کلیت مجسمه هیچی نمی‌بینم و اصلا حواسم به میدونی که دورش هست پر از مجسمه‌های دیگه و اصل خود مجسمه در این فضا غافل شدم. شاید این حس و اکتشاف به خاطر صحبت‌های این روزهام با دوستم افتاد، اما به این فکر کردم که وقتی به یکی نزدیک می‌شیم و از فاصله کم می‌بینمش، حواسمون به جزییات و ظرافت‌ها (و ایرادات) طرف می‌شه و از دیدن تصویر بزرگ‌تر که این آدم کی هست و کجای ایستاده و کلیت وجودش پرت می‌شه. اونا رو دیگه نمی‌بینیم. اینا رو بیشتر از هر کسی به خودم گفتم که یادم نره آدم‌ها رو کلی هم ببینم وقتی دارم باهاشون گپ می‌زنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شهر پیزا

20121226-120649.jpg

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای شهر پیزا بسته هستند

Lost

جایی که گم شدم

20121226-120517.jpg

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای Lost بسته هستند

۲۵ دسامبر ۲۰۱۲

دیدید یه روزهایی هستند که اندازه یک‌ سال‌ند؟ روز نوئل سال ۲۰۱۲ واسه من همچین چیزی بود. الان که دارم اینا رو می‌نویسم تقریبا سه صبح هست و هیچ جوری نمی‌تونم بندازمش واسه فردا.

صببح تو هاستل – تو همون فلورانس- بیدار شدم و صبحانه خوردم و بعد راه افتادم تو شهر. رسما هیچ جا رو هم بلد نبودم. یه نقشه گرفتم روش هر جا نوشته بود پلازا رو می‌رفتم. اول رفتم یه کلیسا دیدم بازه رفتم تو صف در مراسم مس و آقای کشیش به ما نونی دادند که در واقعا گوشت مسیح باید  می‌بود. یه بار دیگه م در اکوادر گوشت مسیح خورده بودم. رفتم یه ذره با ایمان مردم نگاه کردم و درس‌های اخلاقی برای خودم گرفتم که گفتم می‌نویسم، اما الان اصلا در مقایسه با بقیه اتفاقات روز مهم نیستند. بعدش همینطور نابلد نابلد از یه جایی جنوب رودخونه شهر سر در آوردم که بعد فهمیدم یه جای معروفی هست. (انسان متعهد وبلاگ نویس باید به تک تک این‌جاها لینک ویکی پیدیا بده، اما من انسان متعهدی نیستم.) یه جایی بود به اسم میکل آنجلو پلازا که قرار بود مجسمه آقای میکل آنجلو رو بسازن، اما بعد یه مجسمه برنزی از دواود رو می‌سازن. خب من یک ساعت خوبی اون بالا بودم و شهر رو توی مه و غبار دیدم و راه افتادم برم به سمت یک باغ‌هایی که سمت چپ اون پلازا باید قرار می‌داشت.

خب ما راه افتادیم. هی رفتیم، هی رفتیم، هی رفتیم. همه جا قشنگ، بارون خورده، خیس، دلپذیر، سبز..اما هی هم از آبادی و ماشین‌ها و جاده دورتر شدیم. یه یه ساعتی راه رفتم و هی سعی کردم به خودم تلقین کنم که نه بابا گم نشدی که. تازه اون وسط به دو تا خانواده آمریکایی از خودم بدتر آدرس هم دادم!

اما ظاهرا گم شدم. یعنی از یک روستایی سردر آوردم در تپه‌های جنوبی شهر. ولی خب یک چیزی می‌گم یک چیزی می‌شنوید. اگه مستی ساعت سه صبح نبود عکس‌هایی ازش رو می‌ذاشتم. اما تصور کنید کوچه‌های باریک سنگ‌فرش خیس، دیوارهای کاهگلی، بوی چوب سوخته دودکش‌ها و درخت‌های زیتون. من همینطوری محو این تصاویر هی راه رفتم، هی راه رفتم، هی راه رفتم. یه سه ساعتی شیرین راه رفتم اما تقریبا هیچ اثری از آدمیزاد و جاده اصلی نبود. هی پیش خودم فکر می‌کردم الان از یکی از این خونه های قدیمی باید یک شخصیت جورج کلونی‌‌واری – که انگلیسی سلیس هم حرف می زنه- بیاد بیرون و خیلی هالیوودی‌طور منو برای شام روز کریسمس به خونه‌اش دعوت کنه. اما خب طبعا همچین اتفاقی نیافتاد.

ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر بود و من از ده و نیم صبح داشتم راه می‌رفتم. صبحانه و ناهار که بماند، روم به دیوار تنگم گرفته بود رسما چشام هیچ‌جا رو نمی‌دید. عقلم هم قد نمی‌داد بزنم یه گوشه قضای حاجت کنم. اما این روستاهه هرچی بود خیلی خوب بود. اینجا بود که من به یک نتیجه رسیدم و اون این بود که اگه آدم تنگش نگیره، گم‌شدن خیلی بهتر از راه سرراست رفتنه.

القصه، خیلی من محو این تصاویر خدایش رویایی و انشاوار بودم که بالاخره به لطف یک زوج هندی۰ که به نظرم فرشته بودند که در قالب انسان ظاهر شدند که منو نجاب بدن- راه شهر رو پیدا کردم و اومدم پایین. اما خب. این جریان مال ساعت پنح عصره.

بعد انسان پررویی هم هستم. با اون وضع تنگ گرفته، حاضر هم نیستم برم یه جایی سرپایی یه آبی چایی چیزی بگیرم کارم رو هم بکنم، خیلی شیک دنبال رستوران می‌گشم چون هوس ماکارونی کرده بود.

آخرش تو همون جنوب شهر یک رستوران پیدا کردم به اسم دانته. اول توالت و بعد هم شراب و غذا.

آما این پایان روز نبود که. ما غذا سفارش دادیم با یه نیم بطری شراب (حرص داشتم و چشم گرسنه تشنه بود.) حالا یا از زور گرسنگی یا از فرص مستی یا شاید هم واقعا رسما بهترین ماکارونی زندگیم‌ رو اقای دانته گذاشت جلوی جشمم. آی خوب بود. آی خوب بود.

بعد خود آقای دانته اومد سرمیز. من هم خیلی شیک گفتم آمریکایی هستم. آقای دانته میامی رو دیده بود. یه ذره حرف زدیم، سریع صمیمی شد اومد نشست سر میز گفت این شراب آشغال چیه می‌خوری. بیا شراب خوب بخور. بعدش واسه خودش نون روغن آورد و شراب و من که انسانی نیستم از شراب بگذرم که! همینچوری با آقای دانته شراب خوردم. آقای دانته مامانش مال امارات متحده بود و باباش مال رم. یک سری جاهای خوب در رم بهم معرفی کرد و بعد هم همونطوری خیلی سرخوش با من اومد یک جایی یک قهوه‌ای خوردیم که به نظرم از بهشت آورده بودند. خیلی هم مودب‌ و ایتالیایی‌طور آخرش دست ما رو بوسید ما راه افتادیم سمت هتلمون.

اما خب این جریانات مال مثلا هفت شبه. ما رسیدم دم هتل دم پله‌ها تلفنمون زنگ‌ زد نشستیم با صحبت با دوستمون. هوا نم نم بارون، کله من گرم شراب خب طبیعی که آدم هوس سیگار کنه. من هم سیگار نداشتم. همینطوری پای تلفن از یک بنده خدایی پرسیدم سیگار نداری؟ بهم تو جواب می‌گه نه. آدامس می‌خواهی؟

بعد خیلی آقای ایتالیایی قشنگی بود. به نظرم کفر بود آدم آدامس نگیره ازش. بعد گفت کجایی هستی منم گفتم که سخته توضیح دادنش و راست گذاشت کف دستم که تو که معلومه ایرانی هستی! خب ما داشتیم با انگلیسی دست و پا شکسته این آقای لوییجی سر و کله می‌زدیم که دوستشون آقای سیمونه هم رسیدن، گفتن خب بیاید بریم اینجا این بغل قهوه بخوریم.

ما هم گفتیم کار و زندگی که نداریم که. بریم. رفتیم اون بغل بشینیم قهوه بخوریم، آقای لوییجی هی دست می‌برد تو این موهای ببعی‌طور ما. منم فکر کردم دنبال تارهای سفیده. گفتم برادر پیر شدیم چیکار کنیم. بعد اما آقای سیمونه توضیح دادکه آقای لوییجی مو درست‌کن (همون استایلیست و چه می دونم آرایشگر هستند) و این که موهات کج و معوحه آزارش می‌ده! بعد خب گفتم فیلم هالیوودی می‌خواستم اتفاق بیافته اون بالا کوه نیافتاد. این پایین دم مجسمه آقا داوود افتاد. آقای لویجی گفت بیا بریم موهاتو بشورم درست کنم! من گفتم که باشه اما واسه درست کردن مو من با کسی نمی‌خوابم. آقای لوییجی به آقای سیمون گفتند که برای من به انگلیسی بگه که این اصلا حرف خوبی نبود که من زدم! بعد یک مقداری هندونه زیر بغلم گذاشتند در خصوص چشم و مو و این صحبت‌ها و من خر شدم رفتم یه کوچه پایین‌تر آرایشگاه آقای لوییجی که به خاطر روز نوئل تعطیل هم بود.

القصه، این آقای لوییجی سر ما رو شست و اصلاح کرد! فکر کنید من از ده صبح بیرونم، بعد یه دفعه سر از آریایشگاه در آوردم و موهام بود که کف زمین ریخته می‌شد. هیجی. ما موهامون خیلی فشن شد به قول آقای لوییجی و بعد گفتند که حالا می‌تونیم تو رو ببریم مهمونی!

طبعا آدم در همچین مواقعی خیلی نباید اعتماد کنه و ذوق کنه بگه ای ول بریم. اما خب آدم؟ من فقط پرسیدم که شما احیانا قاتل زنجیره‌ای یا قاچاقچی اعصای بدن نیستید؟ اونا هم گفتند نه. منم گفتم باشه پس بریم. بعد هم گفتم که من شب باید تو تخت خودم بخوابم. شما و غیرتتون دیگه! آقای سیمون هم که تصمیمش رو گرفته بود که با من ازدواج کنه (چون می‌خواد بیاد توی بوستون رستوران ایتالیایی بزنه و گرین کارت لازم داره) گفت که من خودم ازت مراقبت می‌کنم.

خب حالا من کوله پشتی سفر کن، لباس مهمونی از کجا بیارم بپوشم؟ طبعا نداشتم. همونطور با لباسی که از ده صبح تنم بود رفتم مهمونی اینا. دم در گفتن این لباسش مناسب نیست، راهش نمی‌دیم. اما یک چیزهایی به ایتالیایی گفتند که من فکر می کنم این بود که این آدم آمریکاییه و آمریکایی‌ها لباس حالیشون نیست (کاملا درسته) و این دیگه لباس مهمونی اش هست. راهمون دادند تو.

مهمانی غریبی بود خدایش. چون حوصله ندارم توضیح بدم، می‌ذارم یه وقت دیگه. اما برادران ایتالیایی به قولشون عمل کردند و من بالاخره به هاستلم رسیدم. صبح از ده شروع شد و  همه این اتفاقات در شونزده ساعت گذشته افتاد. البته هنوز سوار موتور اسپا یا فیات نشدم. ماشین آقای سیمونه یک چیز آلمانی بود.

فردا صبح (یعنی چند ساعت دیگه در واقع) می‌رم رم.

یک درس‌هایی هم امروز صبح از تاریخ گرفتم که چون الان حس جمع بندی اخلاقی ندارم نمی‌نویسم. راستش همین الان که برای اولین بار به پشت سرم دست کشیدم، حس کردم موهام کلا زیادی کوتاه شده. اما خب مو بلند می‌شه.

خسته اما حسابی خوشحال و شنگولم. همین‌های سفر هست که آدمو معتاد می‌کنه بهش.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای ۲۵ دسامبر ۲۰۱۲ بسته هستند

تراوشات یک ذهن درگیر

یکی از این نوشته‌هایی که تو فیس‌بوک می‌چرخه دست ملت اینه که اعتماد مثل یه کاغد می‌مونه. وقتی مچاله بشه دیگه هیچ وقت صاف نمی‌شه. درسته که پاره نمی‌شه،‌ اما صاف هم نمی‌شه. راستش به طور دردناکی درسته.

چند وقت پیش با نون حرف این بود که اتفاقاتی که افتاد بین ماها و یه سری از دوستای دخترمون تو این سال ۲۰۱۲ خودش اندازه یه چندتا طلاق دردناک بود و زخمش هیچ وقت خوب نشد. فکر نکنم هم بشه. خود من چندتا از دوستای خوبم رو رنجوندم و  آدم نمی‌تونه یه معذرت‌خواهی بکنه و انتظار داشته باشه همه چیز به طور معجزه‌آسایی به حال قبل برگرده. برای ماها هم برنگشت. من یکی از بهترین دوست‌هامو از دست دادم  در حالی که می‌تونستم عجله نکنم و  می‌تونستم حرف‌هایی رو که بهش زدم رو یه جور دیگه بگم که اینطور خراب نکنم. یکی از بهترین انسان‌های زندگیم برام یه نامه نوشت. مثل همون نامه‌ای که من به اون یکی دوستم نوشته بودم. حرفامونو زدیم اما…زخمش موند. از میزان علاقه من به هیچ‌کدوم از این‌ آدم‌ها ذره‌ای کم نشد، اما یه چیزی رفت. شاید برای همیشه رفت. زمان ممکنه دوباره آدم‌ها رو بهم نزدیک کنه، اما این‌بار چشم سومی همیشه باز می‌مونه. مثل هر رابطه دیگه‌ای که وقتی آدم چندبار ضربه بخوره دیگه با گارد می‌ره جلو.

شاید باید قبول کرد که در جایی-سنی- از زندگی هستم/ هستیم که نباید/ نمی‌شه وزن یه چیزایی رو زیاد‌تر از اونی که آدم می‌تونه نبودش رو تحمل کنه گذاشت. من تازگی‌ها خیلی به مسئله سن فکر می‌کنم. نه به سن به عنوان عددی که -برای من- داره به ۳۲ نزدیک می‌شه، بلکه به لحاظ اندازه لگد‌هایی که خوردم ( و حتما لگدهایی که زدم.)

یه چیزایی هست که ربطی به سواد و شعور و سن شماره‌ای نداره‌، به تعداد بلاهایی‌است که سر آدم اومده و موقعیت‌هایی ناجوری که آدم توش قرار گرفته. طبعا با بالارفتن شماره سن، تعداد این‌ها هم بیشتر می‌شه مگر اینکه آدم در یک بهشت از رابطه‌ها قرار داشته باشه یا واسه خودش یه جای پرتی دور از آدمیزاد زندگی کنه.

از بچگی تو خونه متهم به رفیق‌بازی بودم. به اینکه همیشه رفیق‌هام به خانواده و فامیل ارجحیت دارند و راستش اینطور هم بود. همیشه رفاقت برای من یه مفهوم مسعود کیمیایی‌طور داشت. اون مدلی که آدم باید جونش رو بده واسه رفیقش. اما حالا دیگه احساس می‌کنم خودم هم رفتم تو جبهه اونایی‌ که آسایش خودشون براشون از همه چی مهم‌تره. آسایش به معنای آزادی عملی که می‌خوان داشته باشند و حاضر نیستند برای کسی این آزادی – که حتی ممکنه به ضرر آدم هم باشه- از دست بره.

خوب یا بد اینو نمی‌دونم. ممکنه تغییر بکنه. مثل خیلی چیزهای دیگه. اما به نظر من این فقط خودخواهی نیست. بخشی‌ ازش به ضمیر ناخودآگاه آدم برای دفاع برمی‌گرده. که وقتی زیاد می‌خوره مجبوره که بیشتر از دور و برش حواسش به خودش باشه. امروز دوستم گفت که از روز اولی که با هم آشنا شدیم (یک سال پیش شاید)  فلان مسئله رو – سرخودتو پایین‌انداختن و کار خودتو کردن- داشتی. گفت برات کله‌خری ارزشه (من اینو قبول ندارم.) منم گفتم خوب اگه از روز اول این رو می‌دیدی و این برات یه مشکل بود، چرا اصلا بیشتر معاشرت کردی؟ آره. درسته. همه ما به معاشرت کردن و با آدم‌ها بودن احتیاج داریم، اما چرا باید اینقدر به کسی نزدیک بشیم که بعضا مشکلات اون آدم تو زندگی ما رو هم اذیت کنه؟ این‌همه آدم هستند که ماها مدل زندگی‌شونو دوست نداریم و باهاشون معاشرت نمی‌کنیم. طبعا هم یه سری مزیت‌ها رو که در رابطه باهاشون هست از دست می‌دیدیم.

رئیسم بهم می‌گه که من زیادی در حرف زدن رک و راست شدم (اون این رو از اثرات کار کردن تو مملکت خارجه می‌دونه) و گاهی یادم می‌ره طرف حرف‌هام آدمه که دل داره و همه چی قواعد نوشته شده نیست. وبلاگ داشتن- اونم وبلاگی که بخش نظراتش بسته‌است- به آدم یه تریبونی می‌ده که آدم هرچی می‌خواد بگه و کسی هم بهش جوابی نتونه بده. یه رابطه یک طرفه دیکتاتورمابانه. به نظرم حرفش درسته. شاید دلیل فرارم از آدم‌ها و ترجیجم به تنها بودن و دل ندادن به هیچ رابطه دوستی و عاطفی هم  همین‌ باشه که رابطه دو طرفه انسانی رو یادم رفته.

من از آدم‌ها می‌ترسم. اون آدمی که فرض اولیه‌اش اعتماد به همه بود مگر اینکه خلافش ثابت بشه، خیلی وقته رفته و جاش فقط یه چشم اضافه نشسته با یه پتک که نذاره هیچکی بهش نزدیک بشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تراوشات یک ذهن درگیر بسته هستند

در حاشیه سفر

سفر- آنهم وقتی سفر با کوله پشتی‌است و تنها به صرف گشتن و نه که دوست و آشنا دیدن- برای من مدل خاصی دارد. دلم می‌خواهد بروم هر گوشه‌ای سرک بکشم. از ساختمان و موزه دیدن خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد غذاهای تازه بخورم. بروم مغازه‌های دست دوم را کشف کنم. از استفاده از اینترنت در سفر متنفرم. از اینکه برای غذا یلپ و زاگات را بگردم بدم می‌آید. دلم می‌خواهد با زبان بی‌زبانی از مردم بپرسم کجا غذا بخورم، کجا بروم. نه اینکه از عذا و جای خواب خوب خوشم بیاید. نه. اما حوصله ندارم برایشان وقت بگذارم. یعنی نمی‌خواهم به خاطر سفارش‌های بقیه بروم یک جا را ببینم. نمی‌گویم مدل خوبی است. اتفاقا نیست. چون آشغال زیاد گیر آدم می‌آید. اما برای من همین‌هایش جالب است. من دوست ندارم در سفر اسیر وای فای باشم. دلم نمی‌خواهد از قبل جا رزرو کرده باشم. این مدلی نیستم. این‌ها هم ارزش نیست، بلکه بخش مهمی‌‌اش ناشی از تنبلی است. ناشی از این است که حوصله ندارم وقت بگذارم و در مورد جایی که می‌روم بخوانم. بیشتر دلم می‌خواهد ببینم. خیلی وقت‌ها هم خیلی از چیزهای خوب از دستم در می‌رود.

سفر با بقیه آدم‌ها سخت است. آنهم سفر این مدلی. من تا به حال فقط با فرا و عریان این مدلی سفر کرده‌ام و همیشه هم مدل اینطور بوده که فلان جا ساعت فلان همدیگر را می‌بینیم. اگر هم خواسته بودیم با هم بگردیم که می‌گشتیم. من اسم این را خودخواهی نمی‌گذارم. اتفاقا این به نظرم عین احترام به طرف مقابل است و در عین حال فدا کاری الکی هم در خودش ندارد.

من آدم سر به هوایی هستم. این دوستم که با او سفر می‌کنم عقیده دارد که من دارم با بزرگ شدنم می‌جنگم، اما اینطور نیست. چون وقت‌هایی که قرار است بزرگ باشم و مثل بزرگ‌ها تصمیم بگیرم به خوبی این‌کار را هم می‌کنم. اما دلم می‌خواهد وقتی مستم از دیوار بروم بالا. اصلا آدم برای چه می‌آید تعطیلات؟ دلم می‌خواهد از زیر نرده‌ها میان‌بر بزنم. اگر کسی آمد گفت خانوم این کار شما خلاف قانون است، باید برایش بروی زندان، چشمم کور زندان هم می‌روم. انتظار هم ندارم کسی بیاید مرا بیاورد بیرون. آدم بزرگ کسی است که اگر تصمیم‌های -به زغم بقیه- احمقانه هم گرفت، پای عواقبش بیاستد.

سفر با این دوستم نمی‌شود انگار. دوستش دارم، اما دوستی برایش یک جور دیگر تعریف شده است. به نظرش باید آدم‌ها با هم وقت بگذرانند و حرف بزنند و کارهایشان را با هم انجام دهند، حتی اگر دلشان هم نخواهد. اما من همه حرف‌هایم را روز اول زدم و به نظرم باهم بودن و با هم دوست بودن، بیشتر به احترام به نظرات طرف مقابل برمی‌گردد نه به مدائم با هم بودن. کلا هم مدل زندگی‌ من برایش احمقانه است و به قول خودش در سراشیبی‌ام. (البته گفت که سراشیبی به نظرش مفهوم بدی نیست)  آدم از دوستانش انتقاد می‌پذیرد، اما وقتی تمام زندگی و راه و روش و منش آدم زیر سوال است و باید همه چیزش عوض شود، شاید اصلا آن دو آدم به درد دوستی با هم نمی‌خورند. باید به احترام هم کلاهشان را از سرشان بردارند و از کنار هم رد شوند. دوستی که زورکی نمی‌شود.

بعد این‌ها کلیت جریان است که در چیزهای کوچک مثل غذا خوردن و شب کجا خوابیدن هم خودش را نشان می‌دهد. دوستم اعتقاد دارد که من چون مدت زیادی تنها زندگی‌ کرده‌ام، سنجیدن را بلد نیستم و حاضر نیستم به این تن بدهم که آدم باید برای یک چیزهایی (که شاید درست‌تر باشد) از چیزهای دیگر بگذرد، اما من مسئله‌ام این است که درست و غلط مفاهیم نسبی هستند و چیزی که از نظر کسی درست است، لزوما برای بقیه هم درست نیست. یا ممکن است افراد از چیزهای مختلفی یا مدل‌های مختلف زندگی لذت ببرند.

خوبی سفر همین است. آدم ممکن‌ است سال‌ها با یکی دوست باشد، اما تا سفر نرود، خیلی چیزها را نمی‌فهمد. من دوست ندارم – به درست یا غلط- یکی سرم داد بکشد. من هم نباید این را می‌گفتم، اما گفتم. چون به نظرم لازم بود این را هم بشنود که یک نگاهی بکند ببیند هر کداممان در زندگی در کجا ایستاده‌ایم (با استاندارهای خودش و نه من) و بعد بگوید که من سر تا پایم غلط است. دوستم را دوست دارم، اما می‌خواهم بقیه سفرم را تنها باشم.

 

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای در حاشیه سفر بسته هستند

صبح زود برای صبحانه هتل بیدار شدیم. یک مقدار موز و پرتقال هم از هتل بلندکردیم به عنوان توشه راه. هوا آفتابی و عالی. یعنی کلا احتیاج به کلاه و شالگردن  نیست. افتاب هم چشم نواز و من از اینکه بعد از ماه‌ها یک جای از خواب بیدار میشوم که دور و برم  کوه می‌بینم خوشحالم. دوباره رفتیم توی شهر. یعنی فک من قشنگ پیاده بود از زیبایی این شهر کوچک. همه چیزش عالی. کارهای توریستی کردیم و از بخش‌های سنتی مثل لباس‌ خواب‌های از بند رخت آویزان عکس گرفتیم و قهوه خوب خوردیم و حسرت این همه کفش و کیف را پشت ویترین ها خوردیم و به خودمان دلداری دادیم که جا نداریم وگرنه می خریدیم. ولی به نظرم خیلی نامردی است که اینجا اینقدر کیف و کفش‌هایش قشنگ باشد و توی آن خراب شده ما باید کفش‌های به آن زشتی به آن گرانی بخریم. (بله من یک انسان کفش ‌دوستی هستم که تازگی‌ها می‌توانم نصف حقوقم را برای یک جفت کفش خرج کنم). هی گفتیم وای اینجا چقدر قشنگ است وای اینجا چقدر قشنگ است.

به نظر دوستم من انسان کوته فکری هستم که اینقدر به کفش فکر می‌کنم، اما به خودش هم گفتم که نظرش برایم خیلی مهم نیست در این مورد خاص، چون این کفش‌ها قشنگ‌اند.

بعد باید اینترنت پیدا می‌کردیم که یک انسان کوچ سرفری را خبرش می‌کردیم که بیاد دنبالمان ما را ببرد بگرداند. فکر کنم هنوز مردم این شهر از وچود چیزی/ مفهومی به اسم  اینترنت خبر ندارند چون هیچ جا خبری از آن نبود. خیلی هم خوب بود و من خوشم آمد و دوستم باز از بی‌خیالی من حرص خورد و یک کم داد و بیداد کرد که من دیگر با تو سفر نمی‌آیم و من هم گفتم که من هم دیگر با تو سفر نمی‌آیم اصلا نمی‌گذاری آدم برود برای خودش بگردد.

تا ظهر در سی‌نا گشتیم و من میوه و دوستم حرص خورد و ظهر سوار یک اتوبوس شدیم که بیایم فلورانس.

هوا به طرز غریبی خوب است. اتوبس هم از بین کو‌ه ها و تاکستان‌های توسکانی می‌‌گذشت و کلا مثل انشا همه چیز قشنگ بود.

فلورانس زیباست. قدیمی است و زیبا. نمی‌دانم باید یک شهر را چطور وصف کرد. کوچه‌هایش حرف دارند با آدم بزنند. از مغازه‌های کوچکش خوشم آمده. رودخانه بزرگی هم وسط شهر است. هوا هم همچنان با ما همیاری می‌کند. آمدیم این هاستلی که از قبل رزرو کرده بودیم و خوب است که خلوت است. بالاخره بعد از چند روز من به اینترنت رسیدم که اینها را بنویسم. باز هم در شهر گشتیم و شراب و غذای خوب خوردیم و من می‌خواهم نصفه شب بروم کلیسای جامع شهر که مراسم عشای ربانی (شب قبل از کریسمس) را ببینم. تا حالا در شب کریسمس در کلیسا نبودم و این باید تجربه جالبی باشد.

شاید از فردا دیگر خودم سفر کنم.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۲۳ دسامبر ۲۰۱۲

دوازده ساعت تخت خوابیدم. پ به تقریب خوبی برج زهرمار بود. رایان ایر که یک چیزی مثل مینی‌بوس‌های ساری قائمشهر در اروپا است منتها هوایی‌اش و برای بلیط‌های ارزانش معروف است، برای پرینت بلیط‌ها و بوردینگ پس‌ها در خود فرودگاه نفری شصت یورو می‌گیرد. یک کیف دستی هم بیشتر نمی‌شود برد تویش که باید سایزش کوچک باشد. من مثل خرس خوابیده‌ بودم و گفتم که من حاضرم ششصد یورو بدهم اما بیدار نشوم. اما پ شب شنبه‌ای افتاده بود در شهر یک جایی را پیدا کند که باز باشد و بشود در آنجا پرینت گرفت. تقریبا صبح با من حرف نزد و بوسه‌های خیلی قشنگ مرا هم به هیچ جایش نگرفت.

یک بار گم شدیم اما به موقع رسیدیم به فرودگاه. دم آخری به کوله پشتی من هم گیر دادند و هرچه هم که سعی کرده بودم بزرگ نشود، باز هم لعنتی‌ها پنجاه یورو پول بار گرفتند. همه بلیط بود چهل و پنج یورو، پول بار پنجاه تا! سوار شدیم که برویم پیزا. اینکه می‌گویم مینی‌بوس‌های ساری قائمشهر واقعا اغراق نمی‌کنم. هوایش که خفه، مدلش هم اینکه هرکی هرجا پیدا کرد. من هم نفر آخر ردیف ته، کنار توالت، بین دوتا آدم گنده جا پیدا کردم. یک انسان بچه‌ای هم پشت سرم نشسته بود که ظاهرا کلاس بوکس می‌رفت چون تمام مدت داشت می‌کوبید به صندلی. سیستم هم بازار مکاره بود. اول اب و شراب و غذا فروختند. بعد گفتند بیایید سیگار بدون دود بخرید. یک مقدار بعد اعلام کردند که بلیط فلان جا را بخرید. یک مقدار بعد عطر و ادکلن گرداندند توی هواپیما! کلا مهمانداران پرواز هفت ساعته واشنگتن به بروکسل اینقدری حرف نزدند که مهمانداران این پرواز یک ساعت و ربعی حرف زدند.

رسیدیم پیزا. هوا ابری اما به طرز خوبی مناسب بود. یعنی قرار بود بارانی باشد اما نبود و اصلا هم سرد نبود. طبعا یک ایستگاه اشتباهی پیاده شدیم و باز هم یک مقدار زیادی اشتباه راه رفتیم تا رسیدم به نقطه شمالی شهر که همان برج معروف پیزا واقعا ست.

به شدت توی ذوقم خورد. به نظرم این ایتالیایی‌ها خیلی در اندازه کج بودن این برج اغراق کرده‌اند. همه عکس‌ها و تصویرهای کودکی‌ام بر باد رفت. این همه کج کج، همینقدر کج بود؟ به نظرم کلاهبرداری بزرگی است که در عکس‌ها اینقدر کج‌تر نشانش می‌دهند. یک کمی غرغر کردم و عکس‌های توریستی از سر و کله خودمان با برج گرفتیم و راه افتادیم توی شهر. دم کریسمس، شهر خلوت و تقریبا بسته، روز یکشنبه و واقعا میشد ساختمان ها را دید.

این اولین سفر من به ایتالیا است. همیشه می‌گفتم باید یک وقت خوبی برای همه ایتالیا بگذارم که شهر به شهرش را بگردم. این دفعه اما وقتی دوستم گفت بیا برویم گفتم باشه. از شمال تا جنوب شهر (یعنی از برج پیزا تا فرودگاه) پیاده کمتر از یک ساعت راه است. تمام شهر را در دو سه ساعت گشتیم. یک پیتزای خوشمزه خوردیم و یک شکلاتی که فکر نکنم هر گز در زندگی شکلاتی به خوشمزگی آن خورده باشم. کلا چون نمی‌توانم وصفش کنم، از خیر تعریف و تمجیدش می‌گذرم. بعد هی گفتیم زشت است سه ساعته از شهر برویم و حتما دور و برش هم جاهای قشنگ داشت که ما کوله پشتیانه به بیشتر از آن نرسیدیم  و سوار قطار شدیم آمدیم سمت سی‌نا.

 بین راه یک قطار دیگر عوض کردیم و یک ذره ایتالیایی تمرین کردیم به این صورت که یک ای یا او گذاشتیم اخر کلمات انگلیسی و تلاش کردیم با لهچه ایتالیایی حرف بزنیم. یک چیز مثل استاسیووونه (به جای استیشن) یا ایرپورتو (به جای ایرپورت). به این نتیجه رسیدیم که ایتالیایی زبان ساده ای است.

رسیدیم سی نا. دوستم یک هتلی را از روی جایزه‌های هتلز دات کام برنده شده بود که خیلی هتل چهار ستاره خوبی بود و با مالیات  و صبحانه شده بود هفت یورو. رفتیم پشتمان را خالی کردیم و یک دوشی گرفتیم و رفتیم بیرون.

من که این سفر را کلا به اختیار دوستم گذاشته‌ام ( و برای همین می‌خواهد سر به تن من نباشد و مطمئنم دیگر با من سفر نمی‌کند) اصلا نمی‌دانستم اینجا کجاست. فقط می‌دانستم که توی توسکانی است و توسکانی جایی است که شراب و پنیر‌ها و غذاهایش معروف است. اما چه می‌دانستم این شهر خود بهشت قدیمی است!

 یک شهر کوچک که همه اش دور یک میدان و یک قلعه بزرگ بنا شده اما کوچه پس‌کوچه‌هایش معرکه است. باریک و روی تپه مثل کوچه‌های باریک شهر شمالی پرو اما آشناتر برای ما. هوا بهاری و عالی است. شهر خلوت بود و از توریست‌ها هم خبری نیست. اینجا باید این وقت سال خیلی سرد باشد. مردم هم شب کریسمس پیش خانواده‌شان هتسند تا مسافرت. این شد که شهر خالی با فضای معرکه و هوای بهاری رسید به ما دوتا.

از یک رستورانی که توی یک دخمه‌ای توی دیوار قلعه بود شروع کردیم به شام و شراب. کلا تصمیم گرفتیم بیخیال لیوان شویم و بطری‌ بطری شراب سفارش دهیم. ماکارونی هم که دیگر حرفش را نزنم. شراب خوردیم و سیگار کشیدم و رفتیم توی میدان شهر مسخره بازی در اوردیم و از دیوار بالارفتنمان را گذاشتیم به حساب مستی و یک مقدار بحث های جدی در خصوص رفاقت دخترا و نقش پسرها در این وسط و اینکه چرا اعتمادم را به رفقایم از دست داده‌ام دوباره و نگرانی دوستم از آنچه بی‌خیالی من در زندگی می‌نامدش (من حرفش را قبول ندارم)  و کلا معاشرت جدی درست و حسابی هم کردیم.

حالا شاید در یک پست دیگر نوشتم که چه بحث‌هایی کردیم. من می‌گویم که دوستم عصبی است (تازه بعد از شش هفت سال کشور عوض کرده و مشکل ویزا و کار و خانواده هم هست) و او عقیده دارد که من در سراشیبی قرار گرفته ام و باید ترمز کنم.

آواز خوانان برگشتیم هتل و الان که او دارد مسواک می‌زند من فکر می‌کنم که دیگر اصلا بیدار نیستم.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای ۲۳ دسامبر ۲۰۱۲ بسته هستند