تراوشات یک ذهن درگیر

یکی از این نوشته‌هایی که تو فیس‌بوک می‌چرخه دست ملت اینه که اعتماد مثل یه کاغد می‌مونه. وقتی مچاله بشه دیگه هیچ وقت صاف نمی‌شه. درسته که پاره نمی‌شه،‌ اما صاف هم نمی‌شه. راستش به طور دردناکی درسته.

چند وقت پیش با نون حرف این بود که اتفاقاتی که افتاد بین ماها و یه سری از دوستای دخترمون تو این سال ۲۰۱۲ خودش اندازه یه چندتا طلاق دردناک بود و زخمش هیچ وقت خوب نشد. فکر نکنم هم بشه. خود من چندتا از دوستای خوبم رو رنجوندم و  آدم نمی‌تونه یه معذرت‌خواهی بکنه و انتظار داشته باشه همه چیز به طور معجزه‌آسایی به حال قبل برگرده. برای ماها هم برنگشت. من یکی از بهترین دوست‌هامو از دست دادم  در حالی که می‌تونستم عجله نکنم و  می‌تونستم حرف‌هایی رو که بهش زدم رو یه جور دیگه بگم که اینطور خراب نکنم. یکی از بهترین انسان‌های زندگیم برام یه نامه نوشت. مثل همون نامه‌ای که من به اون یکی دوستم نوشته بودم. حرفامونو زدیم اما…زخمش موند. از میزان علاقه من به هیچ‌کدوم از این‌ آدم‌ها ذره‌ای کم نشد، اما یه چیزی رفت. شاید برای همیشه رفت. زمان ممکنه دوباره آدم‌ها رو بهم نزدیک کنه، اما این‌بار چشم سومی همیشه باز می‌مونه. مثل هر رابطه دیگه‌ای که وقتی آدم چندبار ضربه بخوره دیگه با گارد می‌ره جلو.

شاید باید قبول کرد که در جایی-سنی- از زندگی هستم/ هستیم که نباید/ نمی‌شه وزن یه چیزایی رو زیاد‌تر از اونی که آدم می‌تونه نبودش رو تحمل کنه گذاشت. من تازگی‌ها خیلی به مسئله سن فکر می‌کنم. نه به سن به عنوان عددی که -برای من- داره به ۳۲ نزدیک می‌شه، بلکه به لحاظ اندازه لگد‌هایی که خوردم ( و حتما لگدهایی که زدم.)

یه چیزایی هست که ربطی به سواد و شعور و سن شماره‌ای نداره‌، به تعداد بلاهایی‌است که سر آدم اومده و موقعیت‌هایی ناجوری که آدم توش قرار گرفته. طبعا با بالارفتن شماره سن، تعداد این‌ها هم بیشتر می‌شه مگر اینکه آدم در یک بهشت از رابطه‌ها قرار داشته باشه یا واسه خودش یه جای پرتی دور از آدمیزاد زندگی کنه.

از بچگی تو خونه متهم به رفیق‌بازی بودم. به اینکه همیشه رفیق‌هام به خانواده و فامیل ارجحیت دارند و راستش اینطور هم بود. همیشه رفاقت برای من یه مفهوم مسعود کیمیایی‌طور داشت. اون مدلی که آدم باید جونش رو بده واسه رفیقش. اما حالا دیگه احساس می‌کنم خودم هم رفتم تو جبهه اونایی‌ که آسایش خودشون براشون از همه چی مهم‌تره. آسایش به معنای آزادی عملی که می‌خوان داشته باشند و حاضر نیستند برای کسی این آزادی – که حتی ممکنه به ضرر آدم هم باشه- از دست بره.

خوب یا بد اینو نمی‌دونم. ممکنه تغییر بکنه. مثل خیلی چیزهای دیگه. اما به نظر من این فقط خودخواهی نیست. بخشی‌ ازش به ضمیر ناخودآگاه آدم برای دفاع برمی‌گرده. که وقتی زیاد می‌خوره مجبوره که بیشتر از دور و برش حواسش به خودش باشه. امروز دوستم گفت که از روز اولی که با هم آشنا شدیم (یک سال پیش شاید)  فلان مسئله رو – سرخودتو پایین‌انداختن و کار خودتو کردن- داشتی. گفت برات کله‌خری ارزشه (من اینو قبول ندارم.) منم گفتم خوب اگه از روز اول این رو می‌دیدی و این برات یه مشکل بود، چرا اصلا بیشتر معاشرت کردی؟ آره. درسته. همه ما به معاشرت کردن و با آدم‌ها بودن احتیاج داریم، اما چرا باید اینقدر به کسی نزدیک بشیم که بعضا مشکلات اون آدم تو زندگی ما رو هم اذیت کنه؟ این‌همه آدم هستند که ماها مدل زندگی‌شونو دوست نداریم و باهاشون معاشرت نمی‌کنیم. طبعا هم یه سری مزیت‌ها رو که در رابطه باهاشون هست از دست می‌دیدیم.

رئیسم بهم می‌گه که من زیادی در حرف زدن رک و راست شدم (اون این رو از اثرات کار کردن تو مملکت خارجه می‌دونه) و گاهی یادم می‌ره طرف حرف‌هام آدمه که دل داره و همه چی قواعد نوشته شده نیست. وبلاگ داشتن- اونم وبلاگی که بخش نظراتش بسته‌است- به آدم یه تریبونی می‌ده که آدم هرچی می‌خواد بگه و کسی هم بهش جوابی نتونه بده. یه رابطه یک طرفه دیکتاتورمابانه. به نظرم حرفش درسته. شاید دلیل فرارم از آدم‌ها و ترجیجم به تنها بودن و دل ندادن به هیچ رابطه دوستی و عاطفی هم  همین‌ باشه که رابطه دو طرفه انسانی رو یادم رفته.

من از آدم‌ها می‌ترسم. اون آدمی که فرض اولیه‌اش اعتماد به همه بود مگر اینکه خلافش ثابت بشه، خیلی وقته رفته و جاش فقط یه چشم اضافه نشسته با یه پتک که نذاره هیچکی بهش نزدیک بشه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.