به قول آقای هرمس، یادمان باشد که یک‌بار هم بنویسیم در خصوص سکس به عنوان وسیله دفاعی . بترسی که آدم‌ها برایت جدی شوند، نزدیک شوند، بخواهی ببینیشان، حتی از بودنشان لذت ببری…بهترین راه کشتن همه این‌ها آن است که گفتم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شاید هدیه فقط باید یکی باشد، سالی یک‌بار، وقتی می‌شود دویست و چندتا، این می‌شود که سر از سطل آشغال هم درمیاورند.

پرندگان بی‌چاره که آواره جهانشان کرده‌ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

معشوق‌ تازه‌‌اش، برداشته کادوی کوچکی را که دوستم برایش خریده بود، همه جا با خود برده بود در تعطیلات و کنار آن عکس می‌گرفت و می‌فرستاد برای این دوستم.

شنیدن این داستان هم هیجان‌زده‌ام کرد. بعد فکر کردم این حس قدردانی/ قدرشناسی/ به خاطر آوردن چقدر گم‌شده است در زندگی‌ من. آنقدر این دو سه ساله به خودم گفتم که نباید انتظار هیچی داشته باشی، تعریف یا قدردانی برایم کلا یک چیز غریب است. راستش، معذبم می‌کند. احساس می‌کنم واقعی نیستند. یعنی انگار نباید وجود داشته باشند.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گاهی هم آدم باید دو دستی بزند توی سرش که حق‌ات همین است. حق‌خودت همین همین است. تو که جنس خودت را می‌شناسی، تو که جنس خودت را می‌شناسی. تو که جنس خودت را می‌شناسی. الان دلم می‌خواهد که حداقل یک چیز باشد که بتوانم/ رویم بشود تقصیر را بندازم گردنش، اما لامصب آن‌هم نیست.

راست گفتم که واقعا آدم بزرگی بدترین دردش این است که آدم دیگر نمی‌تواند خودش را گول بزند!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

باید یه فکرى واسه این خاک تو سرى کرد،
حتى اگه چاره اش غل و زنجیر باشه…

از دست خودم و زمین و زمان خشمگینم. این سیستم دفاعى الان دیگه خودش یه لشگر واسه دفاع لازم داره. استاد به گند کشیدن همه چیزم. همه چی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلمه دیوارند
و دوست داشتن‌ات
پرنده‌ای گیر افتاده در اتاق..

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بند ناف را بریدم.

من دیگر نفس نمی‌کشم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک بار پای آن‌ چشمه که هم آرزوها را برآورده می‌کند، بغض کردم. بی‌آرزوم‌ام. یعنی آنقدر تنها آرزویم دور از دسترس است که حتی نمی‌توانم بخواهمش. شب سال نو هم همینطور.  نه آرزو داشتم نه میلی برای عوض کردن چیزی. نه اینکه بخواهم بگویم امسال فلان می‌کنم.

تو چه کردی با من؟

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آمدم هاستل گفتم یک تاکسی خبر کنید که کارت بانک را بپذیرد و فقط پول نقد نخواهد. تاکسی آمد و من توی راه خوابیدم. از شدت درد و پا و خارش و بی‌خوابی تقریبا گریه می‌کردم. رسیدم به فرودگاه. کارت دادم،‌ گفت کارت قبول نمی کنم. گفتم برویم برایت از دستگاه پول بردارم. فرودگاه رم تمامش تعطیل بود. تعطیل یعنی ساعت دو شب همه درها هم حتی بسته بود. من ماندم این چطور فرودگاه بین‌المللی است. ماشین اول پول نداشت توی‌اش. آقای تاکسی‌ران عصبانی بود. یعنی عصبانی نه، عصبی. من هم که ایتالیایی نمی‌دانستم آرامش کنم. ناخن می‌خورد. گفتم خب برویم یک جا ماشین پیدا کنیم. پولش را می‌دهم. طفلک حق هم داشت. بعد یک مقدار گشتیم و در یک ترمینال خارج از فرودگاه یک ماشین خودپرداز پیدا کردیم. بعد مرا برگرداند و من هم ماچش کردم و هپی نیویر گفتم. نفس راحت می‌کشید.

زمین فرودگاه یخ بود. من کیسه خوابم مانده بروکسل. حوله‌ام را روی زمین پهن کردم و سه تا کت پوشیدم اما درد پا بی‌چاره‌ام کرده بود. بین اشک و بی‌خوابی، خواب غلبه کرد. تا پنج خوابیدم و بعد سوار طیاره شدم آمدم فرانکفورت. توی فرانکفورت هم یک دانه ساندویچ سوسیس خوردم. سه ساعت خوابیدم. از مراحل امنیتی مخصوص  پروازهای ولایات متحده رد شدم  و الان هم دارم این‌ها را از توی طیاره می‌نویسم که قرار است نه ساعت توی راه باشد. اینجاست که ناروکلپسی گنجی‌است که شماها از ان بی‌بهره هستید. اگر دیروز و امروز قرص‌هایتان را نخورده باشید، مانند یک گاومیش می‌خوابید. نگران جت لگ هم نخواهید بود. چون شب باز هم می‌خوابید.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

 

کله سحر محسن عزیز آمد دنبالم. یک کلاه ایمنی بهم داد و من نشستم پشت وسپا.  همه توضیحات و خاطرات و تعریفاتش که بماند، سوار وسپا شدم. اولش- با آن مدل رانندگی کردنش- حسابی ترسیدم، اما بعد شجاع شدم و حتی هیچ‌دستی نشستم. قربانش بروم چراغ قرمز و ورود ممنوع و پلیس هم برایش معنا نداشت. رفتیم بالای شهر و مجسمی موسی و یک سری نقاشی‌های دیگر را هم دیدیم و برایم توضیح داد که هر کدام چه هستند. بعد برگشتیم کارگاهاش یک پاستای معرکه درست کرد. بعد هم بهم قهوه داد و آخرش هم مرا رساند به هاستلم. بهش گفتم بیا برایت فیس بوک درست کنم. گفت نه خیر. گفتم نه برای موسیقی برای عکس‌هایت. گفت نه خیر شازده. حالا خودم یواشکی باید یک کاری بکنم. مانده‌ام چطور تشکر کنم.

بقیه روز خوب نبود. هم تاول‌ها خیلی اذیتم کرد. هم نمی‌دانم به چه حساسیت داشته‌ام که همه تنم ریخته بیرون. روی صورت و شکم و پشتم جوش‌های عظیمی زده‌اند و می‌خارند. تقریبا از درد پا اشکم در آمده بود. جا هم نداشتم. یعنی کوله پشتی‌ام را گذاشته بودم توی هاستل بماند که موقع رفتن به فرودگاه بروم تحویلش بگیرم.

یکی دو ساعتی کنار خیابان لنگان لنگان راه رفتم. غمگین، غریب بودم.

عصر با یک سری دوستان ایرانی قرار داشتیم برای مراسم سال نو. به آن‌ها ملحق شدم، اما انرژی معاشرت نداشتم. کمی مانده به تحویل ساحل خداحافظی کردم و گفتم اگر نگذارید بروم خودم را می‌کشم! وقتی سال نو آمد، خواننده روی صحنه داشت آی ویل سروایو را می‌خواند. من از این همه انرژی مثبت احمقانه خنده‌ام گرفته بود. راستش خیلی همه چیز دردناک‌تر و غمگین‌تر از آن بود و هست که دیگر بتوانم خودم را گول بزنم.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای بسته هستند