کله سحر محسن عزیز آمد دنبالم. یک کلاه ایمنی بهم داد و من نشستم پشت وسپا.  همه توضیحات و خاطرات و تعریفاتش که بماند، سوار وسپا شدم. اولش- با آن مدل رانندگی کردنش- حسابی ترسیدم، اما بعد شجاع شدم و حتی هیچ‌دستی نشستم. قربانش بروم چراغ قرمز و ورود ممنوع و پلیس هم برایش معنا نداشت. رفتیم بالای شهر و مجسمی موسی و یک سری نقاشی‌های دیگر را هم دیدیم و برایم توضیح داد که هر کدام چه هستند. بعد برگشتیم کارگاهاش یک پاستای معرکه درست کرد. بعد هم بهم قهوه داد و آخرش هم مرا رساند به هاستلم. بهش گفتم بیا برایت فیس بوک درست کنم. گفت نه خیر. گفتم نه برای موسیقی برای عکس‌هایت. گفت نه خیر شازده. حالا خودم یواشکی باید یک کاری بکنم. مانده‌ام چطور تشکر کنم.

بقیه روز خوب نبود. هم تاول‌ها خیلی اذیتم کرد. هم نمی‌دانم به چه حساسیت داشته‌ام که همه تنم ریخته بیرون. روی صورت و شکم و پشتم جوش‌های عظیمی زده‌اند و می‌خارند. تقریبا از درد پا اشکم در آمده بود. جا هم نداشتم. یعنی کوله پشتی‌ام را گذاشته بودم توی هاستل بماند که موقع رفتن به فرودگاه بروم تحویلش بگیرم.

یکی دو ساعتی کنار خیابان لنگان لنگان راه رفتم. غمگین، غریب بودم.

عصر با یک سری دوستان ایرانی قرار داشتیم برای مراسم سال نو. به آن‌ها ملحق شدم، اما انرژی معاشرت نداشتم. کمی مانده به تحویل ساحل خداحافظی کردم و گفتم اگر نگذارید بروم خودم را می‌کشم! وقتی سال نو آمد، خواننده روی صحنه داشت آی ویل سروایو را می‌خواند. من از این همه انرژی مثبت احمقانه خنده‌ام گرفته بود. راستش خیلی همه چیز دردناک‌تر و غمگین‌تر از آن بود و هست که دیگر بتوانم خودم را گول بزنم.

این نوشته در سفر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.