یکی از بچه‌ها پیش‌‌نهاد کرد که یه وبلاگ بزنیم در خصوص تجربه‌های مدیریتی صحبت کنیم. مخصوصا چیزی که اون تجربه مدیران جوان اسمشو گذاشته بود. من یه گشتی زدم دیدم در خصوص همه چی در این فضای وب فارسی وبلاگ و مطلب هست، الا مدیریت. یعنی کسی تا حالا یه وبلاگ در خصوص مسایل مدیریت نزده؟ ماشالله این همه مدیر و مسئول و صاحب‌کار داریم. حتما کلی تجربه مفید هست که می‌شه با بقیه قسمتشون کرد. چه در فضای کار با ایرانی‌ها و چه در فضای کار با غیر ایرانی‌ها. مدیریت بحران هم بحث خیلی مهمیه. حالا بحران می‌تونه انبار شدن ظرف‌های نشسته کارکنان تو ظرف‌شویی باشه یا وقوع زلزله در یکی از شهرهای زیرپوشش موسسه.

من تا حالا هر جا غیر از اینجا شروع به نوشتن کردم در خصوص یک موضوع تخصصی مربوط به کار یا رشته‌ام، همه‌اش نصفه کاره مونده و هیچ وقت ادامه ندادم. واسه همین هم به این دوستم قول ندادم که بتونم تو وبلاگی که داره ازش صحبت می‌کنه بنویسم. از طرفی هم نمی‌خوام این وبلاگ تبدیل بشه به حرف‌های تخصصی کار و رشته‌ام.

در ضمن، غیر از مدیریت حزبی بر انتشارات رسانه‌ای (در داخل ایران) آیا رشته مدیریت رسانه‌ به معنای تخصصی‌اش در بین رسانه‌های فارسی‌زبان رواج داره؟ این شغل جدی گرفته می‌شه؟ مدیریت رسانه مطمئنا با مدیریت بازار با مدیریت مالی با مدیریت ورزشی خیلی فرق داره. منابع انگلیسی زبان خوبی در این باره وجود داره، اما من منبع فارسی ندیدم در خصوص مدیریت رسانه و رشته‌ای هست که خیلی دوست دارم در موردش بیشتر یاد بگیریم.

یه بحث دیگه هم هست در خصوص فمینیسم و مدیریت و با توجه به توجه‌ای که در این ایدولوژی نسبت به قدرت و حریان قدرت وجود داره، مدیریت یک موسسه که اهداف فمینیستی داره چطور باید باشه و چطور میشه روابط قدرت رو به حداقل رسوند اما در عین حال مدیریت صحیح هم انجام داد. سوال بعدی اینه که در فضایی که بازی قدرت و طبعا مدیریت در اون به شدت مردانه و رقابتی هست، ایدولوژی‌های اجتماعی آدم در کجا قرار می‌گیره و چطور میشه در رقابت باقی موند اما رقابت به معنای سنتی اون نداشت؟ نظریه‌ها به جای خود، اما در بازار کار و رقابتی که در نهایت بودجه سالانه هست که مختصات کار رو تعریف می‌کنه، چطور میشه کار کرد و آگاه بود به نوع کاری که در حال انجامه و در نهایت اینکه آیا علم به اشکالی که وجود داره در سیستم و علم به اینکه داره آدم تن می‌ده به فضای کاری موحود، آیا از قبحش – یا ناهمخوان بودنش با ایدولوژی‌های فردی و جمعی- کم می‌کنه یا نه.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نوشتنم گرفته. خوب است. حالم خوب است. بهار آمد. آمد که چه عرض کنم. هجوم آورد. در فاصله یک روز دمای هوا از یک درجه به سی درجه رسید. بیست و نه درجه تغییر دما در دو روز. از پالتو یک دفعه رسیدیم به دامن و صندل. عالی بود این تغییر یک‌دفعه. از شب‌های بخاری روشن،‌ به شبهای پنجره‌های باز. البته ظاهرا خیلی زود قرار است به شب‌های عرق‌کردن‌های نامتنهای هم برسیم. نمی‌دانم چرا. اما نوشتنم گرفته. خوب است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوستانم درسشان تمام می‌شود و برمی‌گردند ایران. می‌روند که بمانند و می‌مانند. برعکس همه- من تعجب نمی‌کنم. انگار نه انگار است که ده سال است آنجا نبوده‌ام. انگار می‌فهمم جنس‌ خوشی‌شان از چیست که بر نمی‌گردند. انگار می‌فهمم که چطور از همه شلوغی و بی‌درو پیکری و سختی آنجا لذت می‌برند که چطور دلشان برای نظم اینجا تنگ نمی‌شود. ده سال است که نرفته‌ام، اما می‌دانم چیست که رفقایم را نگه‌داشته آنجا و نگه می‌دارد. همان چیزی‌است که هر لحظه دارد مرا بیشتر و بیشتر به طرف خودش می‌کشد. یک چیزی هست که فقط آنجاست. کنار آن گرانی و آلودگی و بی‌نظمی و مرض‌های اجتماعی و همه کوفت و زهرمارهایش. یک چیزی است که فقط آنجاست و من می‌دانم که همان یک چیزی- که اصلا نمی دانی چیست یا چطور باید توضیحش بدهی- همان است که رفقایم را نگه داشته، که مرا می‌کشد. که نرفته می‌دانم مرا هم نگه می‌دارد. دلم این روزها بد تنگ آن هوا و شلوغی و درهم و برهمی است. بد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مرد از ماشین پیاده شد. آمد به طرف زن که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبخند می‌زد. مرد که آمد، شروع کردند به بوسیدن هم. نه بوسیدن طولانی. بوسیدن‌های کوتاه صدادار. آنطور که صدای ماچ ماچش گوش را نوازش می‌دهد. بوسه‌های پررنگ کوتاه و پشت سر هم. من هی سعی کردم که آهسته‌تر بروم که صدای بوسیدن‌‌شان را بیشتر بشنوم. اما مگر صدای یک بوسه از چند قدم آنطرف‌تر می‌رود. رد شدم ازشان. اما دلم بوسه‌هایمان را خواست وقتی دلمان نمی‌آمد از تخت بیاییم بیرون و برویم دنبال کار و زندگی‌مان.  آن بوسه‌های کوتاه و تند و پر سر و صدا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دقت کردید اونجا که آقا ابی داد می زنه میگه «نیاز من به تو برای موندنه» چه مسُله فلسفی عمیقی رو مطرح میکنه؟ (همکارم چایی ریخت رو لپ تاپش. من رو  لپ تاپم فتو شاپ داشتم دادمش به اون امروز باهاش کار کنه. به من یک ویندوز هزار ساله از انبار رسید. اینه که نمیدونم نیم فاصله کجاست. غر بی غر) بله. مفهوم فلسفی عمیقی که ماها -آدما مثلا- واسه خودمونه که نیاز به طرف داریم. خودمون هم که طرف می شیم گاهی نیاز طرف هست به ما. دلیلی داشت که این یادم اومده, اما الان هرچی فکر می کنم نمیدونم چی بود. حواسم پرت لپ تاپ شد.

بخون آقا. بخون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

قرار شد برای خانه یاشار طرح داخلی بدهم. از کی تا به حال طراحی داخلی هم می‌کنم، نمی‌دانم. بی‌کاری که بزند به کله آدم بافتنی و آشپزی و جواهر سازی و نجاری و طراحی داخلی هم می‌کند. ببینید چقدر تنهایی دی سی کار یاد من داد. افتادیم دور شهر برای اینکه یک میز برایش پیدا کنیم. سر از یک مغازه در آوردیم که اول فکر می‌کردیم وسایل دست‌دوم می‌فروشد. اما اینطور نبود. جیمز- صاحب مغازه/ کارگاه چند آدرس داد که برویم به آنجاها سر بزنیم.

یک کارگاه بزرگ بود. با میز کاری در ته کارگاه و یک مغلمه‌ای از چوب و فلز به در و پیکر کارگاه آویزان. یک عکس صدام هم یک گوشه دیوار بود. گفت که از یک مغازه دست‌دوم پیدایش کرده. رفتیم از در برویم بیرون، همینطوری گفتم کسی را نمی‌خواهی آخر هفته‌ها بیاید اینجا مجانی کار کند؟ گفت که ایمیل بزن و بگو چرا می‌خواهی اینکار را بکنی. بعدا بهم گفت که فکر نمی‌کرده ایمیل بزنم.

این شده است که دوماهی است که من تمام هفته منتظرم  آخر هفته بشود که بروم کارگاه. تا حالا کار با انواع اره برقی، سمباده، دریل، رنگ و روغن، و چیزهای دیگر را یادگرفتم. پادویی و جارو کردن کف زمین و برو ناهار و قهوه بخر را هم که از قبل بلد بودم. یک لباس سبز کار (از این سرهمی‌ها) می‌پوشم با چکمه کار. اما با رژ صورتی جیغ و اغلب یک گل سر. مطمئن‌ هم هستم که ناخن‌هایم هم لاک زده باشد. نمی‌دانم. اما یک تضاد غریبی این رنگ‌ صورتی و گل‌سر و لاک جیغ دارد با جنس کارگاه که خوشم می‌آید. اصلا مرا با رنگ صورتی (آنهم صورتی جیغ) آشتی داده. رژ لب و سرگرمی به یک طرف، جیمز آدم شناخته شده‌ای است در این جمع طراحان و هنرمندان دی‌سی. این شده که در همین دوماه با کلی آدم جالب آشنا شده‌ام. حالا قرار است بروم یک جا عکاسی هم بکنم. سیستم فعلا نوک زدن به هر جایی و هر کاری است. اما بدی هم نیست. خوب است که آشپزی و نجاری و بافتنی و همه اینها را دارم تمرین می‌کنم. اصلا هم به این عقیده ندارم حالا برو یکی را تا آخر یادبگیر. آخر ندارد. هر کدام را آدم بخواهد برود تا آخر، که مثلا زندگی‌اش را از آن تامین کند، مثل هر کار دیگری فقط می‌شود کار. اوایل احساس گناه می‌کردم از این شاخه به آن شاخه، اما حالا شاخه‌ها را دوست دارم.

دیروز جیمز یک میز درب و داغون پیدا کرد کنار یک سطل آشغالی. آورد مغازه. سه تا صندلی از قبل توی مغازه بود. همه را سمباده کشیدم (فلزی بودند)، بعد رنگشان کردم. یک شیشه خریدم شش دلار گذاشتم روی میز، با مفتول‌های سیمی یک گلدان گل سیمی درست کردم، یک تابلو هم گذاشتم کنارش و این شد نتیجه کار امروز. هنوز فروش نرفته، اما ما نشستیم دورش و شراب خوبی خوردیم.

چقدر خوب است که بهار آمده. امروز بالاخره بوی بهار را می‌شد حس کرد.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از هر انگشت…

هم شکل و قیافه‌ام دارد شبیه مادرم می‌شود هم دستپختم. این‌ها را البته شماها که دستپخت مادر مرا نخورده‌اید باور می‌کنید. هیچ چیز دست‌پختش نمی‌شود. (البته مسئله دست‌پخت‌ مادرها فقط دستپخت نیست، خاطره است). من سال‌ها قبل آشپزی می‌کردم، منتها بیشتر فرنگی. تازگی‌ها دوباره به ریشه‌ها بازگشته‌ام و آشپزی ایرانی هم می‌کنم. این برای وقتی هست که مهمان داشته باشم یا اینکه بخواهم در یک مسافرت/ جمع تنها باشم و به بهانه آشپزی همه را از آشپزخانه بیرون کنم. بسیار هم خوب جواب داده. بسیار هم از کرده خویش همیشه دلشادم. حالا زمستان سرد اینجا مرا آبگوشت‌پز هم کرد. یک بقالی عرب کنار خانه‌ام است که مدل قصابی‌های خودمان یخچال و گوشت دارد. می‌روی می‌گویی گوشت دنده با استخوان می‌خواهم. ادویه‌هایش هم خوب است. اصل غذا به ادویه است. بقیه‌‌اش را همه بلدند.

یک ‌بار آبگوشت درست کرده بودم یکی از مهمان‌ها عکس گرفت و امروز دیدم عکس جهانی شده. احساس می‌کنم حالا به خیل طباخان و کله‌پزان متعلقم و این می‌تواند همان هویت گم‌شده باشد. شاید هم یک روز رفتیم دربند دیزی‌سرای خودمان را راه انداختیم. این گزارش‌ها برای رزومه خوب است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از هر انگشت… بسته هستند

بعد از این کاندید شدن، احساس مسئولیت عظیمی می‌کنم که باید محتوای خیلی خاصی تولید کنم، خب طبعا این اتفاق هیچ‌وقت نمیافته. بنابراین کلا لال شدم. اما شما منتظر باشید. به زودی در این مکان محتویات عظیمی نصب خواهد شد.

* طبعا باید یک پستی بنویسم که چرا بروید به من رای بدهید. پستم نمی‌آید.

* اما شما بروید فعلا به من رای بدهید تا من بعدا دلایلش را توضیح بدهم.

* نه یک بار، نه صدبار، به تعداد روزهای باقی مونده (یعنی تا یک ماه دیگه) هر روز یک‌بار می‌تونید رای بدید. بنابراین برنامه شب‌ها به این صورت، جیش، بوس، رای به بلوط، لالا تغییر می‌کنه تا هفتم ماه می.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک دوست عزیز دلی دارم که مسیح پسند است. و مسیح آن مرد قد بلند مو بلندی است که دست و پایش هم لاغر است. شما بگو یک مسیح ریقو. مرد که بلند باشد و مویش هم دراز باشد و ته ریشی هم به صورتش باشد، تکلیف همه معلوم است: می‌شود مایملک این دوست ما و برای بقیه حکم محرم پیدا می‌‌کند. یعنی به طور خیلی غریزی، همه ما فکر می‌کنیم که این مال شما نیست! دست نزن. نمی‌رویم هم توی فازهای بیایید همه با هم شریک شویم. اصلا مسیح قابل شریک شدن نیست. معلوم است که دارایی شخصی است.

حالا این دوست ما یک ور دیگر مملکت است، یک مسیح خوش قد و بالایی هم برای خودش دارد. ما هم یک سر دیگر دنیایی‌ایم، آدم‌هایمان با هم فرق کرده، دیگر معاشرت حضوری نداریم، اما همچنان مسیح‌های عالم به ما محرمند. انگار مرد مسیح‌طور می‌بینم باید بگذارم توی سینی ببرم حضورش. خودم هم احساس گناه می‌کنم اگر به مسیح‌ مورد نظر نزدیک شوم. احساس خیانت به رفیقم به من دست می‌دهد.

راه حلی که پیدا کردم این است که حالیشان کنم موهایشان را بتراشند. یا لااقل کوتاه کنند. اما برای اینکه این را حالیشان کنم باید از فاز محرمیت رد شوم  و اینجاست که به آن دایره معروف گرفتار می‌شوم.

*بله. جنس خوب، خوب چیزی است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شازده کوچولو گفت:بیا بامن بازی کن نمیدونی چقدر دلم گرفته…
روباه گفت نمیتوانم هنوز اهلیم نکرده اند اخر…
شازده کوچولو فکری کرد و گفت:اهلی کردن چیست؟
روباه گفت چیزی است که پاک فراموش شده یعنی ایجاد علاقه کردن
اگر تو منو اهلی میکردی هم من به تو احتیاج داشتم هم تو…
تو واسه من بین همه عالم یگانه ای میشدی من واسه تو….
شازده کوچولو گفت:
کم کم داره دستگیرم میشه یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشه …

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند