دوستانم درسشان تمام میشود و برمیگردند ایران. میروند که بمانند و میمانند. برعکس همه- من تعجب نمیکنم. انگار نه انگار است که ده سال است آنجا نبودهام. انگار میفهمم جنس خوشیشان از چیست که بر نمیگردند. انگار میفهمم که چطور از همه شلوغی و بیدرو پیکری و سختی آنجا لذت میبرند که چطور دلشان برای نظم اینجا تنگ نمیشود. ده سال است که نرفتهام، اما میدانم چیست که رفقایم را نگهداشته آنجا و نگه میدارد. همان چیزیاست که هر لحظه دارد مرا بیشتر و بیشتر به طرف خودش میکشد. یک چیزی هست که فقط آنجاست. کنار آن گرانی و آلودگی و بینظمی و مرضهای اجتماعی و همه کوفت و زهرمارهایش. یک چیزی است که فقط آنجاست و من میدانم که همان یک چیزی- که اصلا نمی دانی چیست یا چطور باید توضیحش بدهی- همان است که رفقایم را نگه داشته، که مرا میکشد. که نرفته میدانم مرا هم نگه میدارد. دلم این روزها بد تنگ آن هوا و شلوغی و درهم و برهمی است. بد.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید