هجده ژانویه دوهزار و یازده

از صبح دلم می‌خواست به بابا زنگ بزنم بگویم با مامان یک هفته بیایید اینجا. جلوی خودم را گرفتم. خیلی زیاد. باید بروند ایران و برگردند و بعد بتوانم بهشان بگویم. اسفند می‌روند ایران و دو ماه می‌مانند. مادربزرگم یک چشمش را عمل کرده و یک چشم دیگر را قرار است وقتی آنها بروند عمل کند. هر دو چشمش آب مروارید آورده. نمی‌خواهم نروند، نمی‌خواهم نگران بروند، نمی‌خواهم به این فکر کنند که چه شد و چه باید بشود. بروند برگردند بعد. اما از آن وقت‌هایی بود که خیلی دلم می‌خواست اینجا بودند. کاری هم به من ندارند. مدلمان هم اینطور نیست که بشینیم حالا چای بخوریم و حرف بزنیم و دردل کنیم، اما هم اینکه توی خانه باشند خوب است. توی سر و کله هم می‌زنند و بابا به باغچه می‌رسد و مامان هر غذایی بخواهم درست می‌کند. بهانه است. دلم می‌خواست اینجا باشند.
با یکی از همکلاسی‌های دپارتمان مطالعات مذهبی،‌ که اهل بحرین است، باید سمینار کلاس بعد از ظهر را می‌گرداندیم. کتاب این هفته هم «شور متدین» بود. (ترجمه از خودم است) کتاب مقایسه‌ای است بین جریان مذهبی افراطی در امریکای دهه بیست تا چهل و ایران دهه شصت و هفتاد میلادی. دوره ای که پروتستان‌های افراطی در آمریکا قدرت گرفتند و در ایران هم دوره شروع نهضت خمینی تا انقلاب پنجاه و هفت بود. کتاب در سال هزار و نهصد و نود نوشته شده و از آن موقع تا به حال کتاب‌های خیلی بیشتری، حداقل در خصوص بررسی جامعه‌شناسانه ریشه‌های انقلاب ایران، منتشر شده. در خصوص آمریکایش که چیزی نمی‌دانستم، اما فکر می‌کنم به خاطر اینکه میخواست جریان‌های مذهبی را کنار هم بگذارد، عواملی مثل دانشجویان و اسلامگراهای مارکسیست را جا انداخته بود و خواننده فکر می‌کرد همه انقلاب کار ملاها و بازاری‌ها بود.
یکی از استادهای این کلاس راجر فریدلند است، که به شدت کارش درست است و سال دیگر قصد دارم یک کلاس بگیرم با او به اسم «سکس، عشق و خدا».

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

هفده ژانویه دوهزار و یازده

تصمیم گرفتم نرده‌های پله‌های داخل خانه و در را رنگ قفسه‌های کتاب‌خانه کنم. یک مغازه فرش فروشی پیدا کردم که صاحبش افغان است. گبه‌های خیلی خوبی دارد. دل من فرش قرمز می‌خواهد. از آنها که یک عمر دعوا می‌کردیم با پدر و مادرمان که چرا از آنها می‌خرند. دلم می‌خواهد یک تخت بندازم به جای این مبل‌ها، کنارش هم سماور زمردیان فتیله‌ای داشته باشم با قلیون. رفتم امروز یک «کادو فروشی» در لوس آنجلس، اما سماورهایش زشت بود و همه برقی. طلایی و نقره‌ایی توی چشم زن. یک قلیان هم دیشب کادو گرفتم. حالا فقط سماور و تخت و قالیچه و پشتی و صندوق لازم دارم که طرح خانه‌ام تکمیل شود. قلیا‌ن‌اش مهم بود که دارم!
اگر یک نصفه روز دیگر در لوس آنجلس می‌ماندم،‌ امکان داشت بترکم. صبح هم رفتیم رستوران ارکیده، املت و پیراشکی و شیرینی ناپلوئنی واقعی خوردیم. چایی هم چای دم کرده بود. واقعی.
نازنین‌ترین دوست عالم مرا برگرداند خانه و یک ذره دوباره حقیقتی را که ازش فرار می‌کنم فرو کرد توی چشمهایم و بعد رفت.
فردا می‌روم رنگ می‌خرم نردهای داخل خانه را رنگ می‌کنم. .

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

شانزدهم ژانویه دوهزار و یازده

با مهمان‌ها صبحانه مبسوطی در حیاط خانه و زیر آفتاب خوردیم و بعد رفتیم لوس آنجلس و آنجا هم در مغازه پروین خانم عطاری آش رشته و ساندویچ زبان و دل و قلوه و سبزی کوکو و کشک بادمجون و بستنی زعفرانی و شعله زرد خوردیم و بعد نرفتیم کنسرت و من هم درس نخواندم و ساعت یک صبح هم خوراک زبان خوردیم به چه حجمی!
زنان خوبی دور و برم‌اند. خوشحالم از بودنشان.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

پانزده ژانویه دوهزار و یازده

عکس، صدا، موسیقی، عطر، رقص… چقدر زهر زیاد است. دلم باز زود به زود حواسش پرت می‌شود.
نگار را بعد از یک ماه دیدم. اینجاست. می‌گفتم از پانزده ژانویه که دیگر هم را ندیدیم، چقدر تمام عالم عوض شده. این سی روز اندازه همه سی ساله گذشته، زندگی بازی‌اش گرفته بود. بازی‌ گرفته است. ماجده گوش می‌کنم و انگار برمیگردم به زمانی که هیچ وقت نبود. یک زمان بی‌عکس، بی‌صدا، بی‌موسیقی، بی‌عطر، بی‌رقص.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

چهارده ژانویه دوهزار و یازده

فردا رفقایم می‌آیند اینجا و خوشحالم. هوا هم این روزها عالی است. گرم و آفتابی و اقیانوس هم آرام است. باید در وضعیت «از عالم چه می‌خواهم دیگر» باشم. توی یک فروشگاه لباس، عکس یک تن دیوانه‌ام کرد. یک یادآوری، از آن‌ها که دودمان آدم را در آن لحظه به باد می‌دهند. فکر آنکه دیگر نیست، نیست، نیست.
امروز به اخلاق‌گرایی خودم فکر می‌کردم. چقدر اخلاق‌گرا ام و اخلاق‌هایم کدام «مورد قبول» است و کدامیک نیست و اینکه اگر من فکر نکنم خوابیدن با آدم متاهل غیراخلاقی است، ‌آیا باور من تعریف کننده مفهوم اخلاق است؟ اگر باور داشته باشم که اخلاق نسبی است، آیا اگر عملی که به نظر من مضر نیست، به نظر دیگری مضر و مخرب باشد، چه باید کرد؟ اگر به توافق نرسیدیم چه؟ اگر این خوابیدن من، که به نظر من غیر اخلاقی نیست، به گوش همسر آن فرد برسد و باعث آسیب‌هایی در او شود، باز هم من می‌توانم بگویم کارم غیراخلاقی نیست؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

سیزده ژانویه دوهزار و یازده

یک ذره که تنها بودم، تصویر بافتم و با تصویر خودساخته ضجه زدم. قبل و بعدش حالم خوب بود. با یک استاد دیگر حرف زدم و یک ذره برایم مشخص‌تر شد می‌خواهم تابستان چه کنم. فکر کردم آیا بلایی که سر من آمد را می‌توانم سر دیگری بیاورم؟ بعد دیدم که بلا نبود. عین واقعیت بود، اما تلخ بود.
چقدر خودم به صداقت در رابطه‌هایم اعتقاد دارم؟ پای‌بندم؟ اگر«پای کس دیگری در میان نباشد» و هوس یک لحظه‌ای تن آدم را به همخوابگی‌ بکشاند، آیا باید این را به طرف رابطه‌ام بگویم؟ اصلا چرا باید گفت؟ من که نمی‌خواهم از همخوابگی‌های لحظه‌ای او بدانم. اگر این وسط رابطه‌ای/ علاقه‌ای شکل گرفت، اما هنوز آدم به رابطه اول هم علاقه‌مند باشد چه؟ اگر یکی از طرفین به این همبستری بدون عشق اعتقاد داشته باشد، یکی مصر باشد که نه، نمی‌شود چه؟
بماند که هنوز رابطه‌ باز و تئوری‌های این مدلی، که خودم هم زیاد حرفشان را می‌زنم، روی کاغذ و با سرِ گرم از انگور خیلی راحت‌ترند، تا زندگی کردنش در عمل.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

دوازدهم زانویه دوهزار و یازده

امروز به این فکر می‌کردم که اگر محققی، منابع‌اش را به عنوان عضو داخلی گروه جمع کند و آن گروه اطلاعاتی بر اساس این فرض به او بدهند، آیا او باید نتایجش را از دید یکی داخلی بنویسد یا شاهد خارجی و مرز این نوع نمایش اصلا کجاست؟ چرا اخلاق هنوز اینقدر قاطی علم است؟ یا علم هم اخلاق است و بالعکس؟ اصلا گروه مخاطب چقدر از نتیجه نمایش را می‌سازد؟
یک شلوار سنبادی چهل‌تکه پوشیدم امروز با یک بلوز خردلی و شال‌گردن و رژ قرمز پوشیدم و رفتم مدرسه، بعد از دو هفته ریاضت خودخواسته، سر کلاس ماست مبسوطی‌ خوردم و تمام نیمه دوم کلاس را چرت زدم و شب هم هیچی درس نخواندمو تما روز اینطور خودم را خوشحال نگه‌ داشتم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم زانویه دوهزار و یازده بسته هستند

یازدهم ژانویه دوهزار و یازده

مهمان می‌گوید تو که حالت خوب است، پس چرا این چهر‌ه‌ای بیرونی که به خودت می‌دهی یک زن عاشق شکست‌خورده بدبخت است که به طناب هیچ مستاصل است. مهمان می‌گوید اینطور خودت را ضعیف نشان می‌دهی و این خوب نیست. برای خودت خوب نیست. من نمی‌دانم چه خوب است و چه خوب نیست. اصلا به خوبی و بدی اعتقاد هم ندارم. گفتم چهر‌ه‌ای نشان نمی‌دهم. چیزهایی که می‌نویسم توی سرم است. این طور فکر می‌کنم و می‌نویسم. خودم فکر نمی‌کنم زن شکست‌خورده عاشقی ام که به طناب پوسیده‌ای دلبسته. عقلم می‌فهمد که شاید همه خوبی‌ها در آنچه بود که گذشت، اما هنوز جای خالی دلم درد می‌کند. شاید تا ابد درد کند. من اگر هرکجای دیگر صورت بگذارم، اینجا صورت ندارم. آدم می‌تواند بخندد و ورزش کند و عشق بورزد و از دیدن درخت و کوه و دریا دوباره هیجان‌زده شود و برنامه سفر بگذارد و مهمان دعوت کند و برقصد، جای خالی هم می‌ماند سرجایش و یک وقت‌هایی که آدم می‌بیندش.
عکس سم است. خبر سم است. باید قبل از هر خبر، قبل از هر عکس عقلم را بگذارم جلوی چشم‌هایم و بگویم هی. مگر خودت نیستی، مگر خودت طور دیگری هستی؟ این جریان حالی کردن به دل و سرسری قانع‌اش کردن هم طول دارد. طول دارد. بعد آن وقت‌ها گریه امان می‌برد. حرف زدم و سخت بود. خیلی سخت بود. قبل و بعدش گریه کردم. امان از این صحبت‌های مسخره رسمی اما اجباری و لازم. امان از هرچه که «لازم» است، که «باید» دارد. فقط جای زخم را تازه می‌کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

دهم ژانویه دوهزار و یازده

کتاب این استادم را می‌خوانم که سر آن جریان کذایی نژاد و رنگین‌پوستان، گوشمالی حسابی به من داد. در مورد اخلاق فمنیستی صحبت می‌کند. اینکه چطور با «انگ» فمنیست زدن به کسی، می‌خواهند طرف حرف نزند و خودشان همان عصبانیت و عدم استدلال و احساسی بودن را انجام می‌دهند. تخصصش در تئوری‌های فمنیستی است. از آن‌هاست که آدم را می‌چلاند، اما آخرش آدم خودش را می‌بیند که می‌خواهد هی کلاس‌هایش را بردارد. کارش را بلد است.
یک ذره سعی کردم تمرکز کنم ببینم این تحقیقی را که می‌خواهم تابستان انجام دهم آیا اصلا می‌توانم تعریف کنم که بروم انجامش دهم یا نه. به یک جاهایی رسیدم. گفتم که تابستان اینجا نمی‌مانم که درس بدهم. برای تدریس تقاضا ندادم. کجایش را هنوز نمی‌دانم، اما آمریکا نیست.
زندگی‌ام شب‌ها متلاطم می‌شود. روز مدرسه هست و کتاب‌ها هستند و دریا و آفتاب. شب‌ها تنم و دلم متغییر می‌شود. حواس مهمان به من هست. برود چه کنم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

نهم ژانویه دوهزار و نه

یک کوهپیمایی درستی کردم امروز. بیشتر صخره‌نوردی بود تا کوه‌نوردی. دستکش نبرده بودم و الان تمام تنم به طور خوبی و دست‌هایم به طور خوب‌تری تاول زده‌اند و زخم اند. مه غلیظی‌بود آن بالا. رابطه‌ام هم با سنگ‌ها خوب بود. یک جا ترسیدم، اما همراه خوبی داشتم و می‌فهمید ترس در کوه‌را.
یک گروه از بچه‌ها دارند برنامه ریزی می‌کنند که جولای بروند مسیر جان میور را کوهنوردی کنند.
یک کوهنوردی سه هفته‌ای. پال هم که دارد آماده می‌شود برود راهمپیمایی پنج ماه و مسیر پی سی تی را برود. پال دوست پسر همکلاسی ام لی است و یک کوهنورد/ صخره‌نورد حرفه‌ای است. پال را با این گروه بچه‌های ایرانی آشنا کردم و قرار است از این به بعد آخر هفته‌ها بروند تمرین‌های جدی‌تر. آمادگی بدنی من اصلا در حد آنها نیست، اما زورش را می‌زنم که این یکشنبه‌ها را همراه آن‌ها بروم.
امروز مطمئن شدم اگر دارویی هم باشد، آن طبیعت است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم ژانویه دوهزار و نه بسته هستند