هشتم مارس دوهزار و یازده

شب یلدا بود. سن‌فرانسیسکو بودیم. همان روزهای شوک‌ اولیه من بود. باران سیل‌آسا می‌بارید. من و نگار تنها بودیم در خانه یکی از بچه‌ها و همه شب جای دیگری دعوت بودیم. فکر کنم بقیه رفته بودند بیرون که بگردند. زیاد پیچیدیم و زیاد کشیدیم. خیلی زیاد. در آن حال پیاده راه افتادیم رفتیم جایی که مهمانی بود. خیس خیس رفتم تو و گفتم میایی راه برویم. می‌ترسیدم بگویم. خیلی می‌ترسیدم.، از او. گفت آره. با آنکه وسط بحثی بود. باز هم می‌ترسیدم. آن روزها ترسناک بود. من از او می‌ترسیدم. من بچه‌ کوچکی شده بودم که از خواب بیدار شده و سقف خانه‌شان ریخته بود و هیچ‌کس دیگر نبود که از او محافظت کند.
خیلی کشیده بودم. حرف می‌زد و من گریه می‌کردم. آن وقت توی آن گریه گفتم که می‌فهمم. گفتم همه حرفایش را، دغدغه‌هایش راه، تصمیمش را، همه را می‌فهمم. درست می‌گفت. حتی وقتی گفت که دیگر عاشقم نیست را هم شنیدم و دیدم که چشم‌هایش چیز دیگری می‌گوید. ناراحت نبودم. گریه می‌کردم اما این از سختی حرف زدن بود، نه ناراحتی. گریه کردم. گفتم که می‌فهمم. گفتم که روزهای سخت می‌آید. اما تو باید بروی. باید بروی ببینی کجای این جهان می‌خواهی بیاستی. برو زندگی را تجربه کن. برو جوانی را تنهایی ببین. همه این‌ها را خواستم. برای او، برای خودم. از صمیم قلب. هنوز همدیگر را می‌خواستیم اما دیگر نمی‌شد. نمی‌شد. با آن صداقت روی مواد، همدیگر را بوسیدیم. زیر نور چراغ، زیر باران سیل‌آسا. عمیق،‌ محکم، طولانی. خیلی طولانی. اندازه همه این هفت سال. با هم گریه می‌کردیم. خیلی طولانی. خیلی طولانی.
وقتی آمدیم تو،‌ وقت شعر خوانی شب یلدا بود. انگشترم را انداختم توی کاسه آب. فال خوبی آمد. برای او اول و بعد برای من. نمی‌دانم کتاب فروغ از کجا نازل شد توی دست من. شاید کنار شومینه بود. شاید خودم آورده بودمش. نمی‌دانم. فقط یادم است که کنار بخاری، کف اتاق نشسته بودم و شروع کردم بلند بلند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را خواندن. نگار آمد نشست توی بغلم. باهم می خوانیدم. بلند. با گریه. هر دو گریه می‌کردیم. شاید آدم‌های دیگری هم در آن اتاق گریه می‌کردند. حال خیلی عجیبی بود. خیلی عجیب. خیلی ناب. غیر قابل تکرار. همه دنیا ساکت شده بود،‌ کسی به ما کاری نداشت. من زندگی‌ام را تمام کرده بودم. زندگی‌ام را تمام کرده بودم و با فصل سرد، خودم می‌چکیدم روی فرش قرمز آن خانه.
آن روزها فکر می‌کردم چرا همه می‌گویند بهتر می‌شوی. چرا وقتی برای من اینقدر روشن است که ممکن نیست زنده بمانم و از لحاظ فیزیکی بدنم تاب نبودنش را نخواهد آورد، همه می‌گویند صبر کن. روزهای بعد،‌ هرچه حرف زدم،‌ ناله کردم، ضجه زدم فقط برای دل خودم بود نه برای او، نه برای ماندنش. آن شب زیر آن باران،‌ زیر آن چراغ، در وانفسای آن بوسه طولانی طولانی طولانی، ما مرد. ما تمام شده بودیم و یک داستان شیرین هفت‌ساله مزه‌اش ماند زیر زبان من. شیرین به اندازه همه لبخندهای وحید:، نازنین‌ترین و عزیزترین.
امروز سی‌سالم شد. جان سالم به در بردم؟ نمی‌دانم. شاید ماندم که دوباره عاشق شوم، دوباره سرم را بالا بگیرم، دوباره دست‌هایم را باز کنم و پرواز کنم ، دوباره ببوسم و ببویم و بشناسم و بشکنم و عشق‌بازی کنم.
این پرواز مبارک است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

هفتم مارس دوهزار و یازده

ع
شمع‌ها را روشن کرده، شراب را گذاشته کنارشان. لامپ‌ها خاموش، دست گل ارسالی از عزیزترین دو عالمم را گذاشته روی میز. الان یک ظرف لوبیا پلویی را که عطر زعفران و دارچینش خانه را برداشته داده به دستم. مرا فرستاده روی هوا و یک پتو انداخته روی پاهایم و خودش نشسته کنار تخت و تار می‌زند و می‌خواند. این «ع» دیوانه ما…مبارکی زن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

ششم مارچ دوهزار و یازده

مامور شهرداری دوچرخه را ضبط کرد
سه بار رویش اخطاریه چسبانده بودند که از آنجا تکانش دهند
زن هیچ وقت سوار آن دوچرخه نشد
می‌ترسید
هیچ وقت دوچرخه سواری یاد نگرفت
زن
پا نداشت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

پنجم مارس دوهزار و یازده

شب‌هایی هم هستند که آدم باید تا صبح بیدار باشد و فکر کند که توی آن تخت چه می‌کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم مارس دوهزار و یازده

گفتم ببخشید که امروز آشفته‌ام. گفت از وقتی شناخته‌ام‌ات به همین‌ اندازه مشوش بود‌ه‌ای. در واقع هیچ‌ وقت جانت آرام نبوده.
لابد شده‌ام آن بازیگر تاتر خیابانی هر شبه که بالاخره یک روز دیالوگ‌هایش یادش می‌رود و تماشاچی زرنگ می‌فهمد که کارش تمام است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

سوم مارس دوهزار و یازده

خب لامصب! یه بار به جایی اینکه تو جواب دلم برات تنگ شده بگی منم همینطور، (اگه واقعا شده البته) خب خودت بگو. می‌میری؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

دوم مارس دوهزار و یازده

یه وقتایی تو یه جاهای بی‌ربط، سر کلاس، موقع ظرف شستن، رانندگی، خرید قهوه، کنار دریا وقت درس‌خوندن و …یه جریانی می‌ریزه توی تن. احساس می‌کنی سینه‌هات دارن سفت می‌شن و چشاتو می‌بندی و گردنتو می‌کشی به یه طرف. دلت فقط لمس می‌خواد. می‌خواد که لمس بشی. که گردنتو بکشی بالا که گلوت بوسیده بشه، که تنت تاب بخوره و بچرخی. نفس عمیق می‌کشی، انگار بخوای تمام هوای داغ دور و برت رو بکشی توی‌خودت. دلت می‌پیچه و فکر می‌کنی لبات گر گرفته. دستات تمنا دارن که چنگ بزنن. می‌خوای فقط چشاتو ببندی و بذار تمام تنت بوییده بشه. هی آب دهنتو قورت بدی و آروم آروم به نفس نفس بیافتی. مقاومت می‌کنی،‌ نفس عمیق می‌کشی، اما دلت رفته. نوک انگشتا که می‌خوره به لبات رو می‌خوای. مقاومت می‌کنی، اما خودت هم می‌دونی که بازنده‌ای بالاخره تو یکی از این آروم آروم به نفس نفس افتادنها، می‌خوای تنی باشه که درگوشش آروم بگی: می‌خوام.
بلوغ زیبای لعنتی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

اول مارس دوهزار و یازده

برای عریان و دغدغه‌های این روزهایش
در سر در کلیسا یک اعلامیه چسبانده بودند
یک راهبه از دیر فرار کرد
او دیوانه خطرناکی است
تحویلش دهید
در روستایی آن ور بیابان
تو پستان‌هایت را به یک پاکت سیگار فروختی و عاشق مرد سیگار فروش شدی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اول مارس دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هشتم اسفند دوهزار و یازده

در تمام مدت مکالمه، منتظر شنیدن یک کلمه، یک لحن، یک آه حاکی از «اشتیاق» بودم.
نمی‌توانم خودم را گول بزنم که رسم و رسوم بازی «شوق» عوض شده. برای کسی که بازی نمی‌کند، هیچ وقت قوانین مهم نبوده. «مشتاق» نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم اسفند دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هفتم فوریه دوهزار و یازده

«ابد» در ادبیات عاشقانه، یک مفهوم نسبی است،‌ نه یک مفهوم مطلق
هیچ «تا ابدی» ابدی نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند