سی‌ام آپریل دوهزار و یازده

-حالا طرف کی هست
-باد بی‌سامان
-ببین. اسم و فامیلیش مشکوکه. مطمئن باش راست می‌گه بهت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام آپریل دوهزار و یازده بسته هستند

ما سی‌ ساله‌ها همونقدر بدبختیم که بابا ننه‌های پنجاه شصت سالمون، تخم و ترکه‌های نبسته‌مون، به بدختی ژان والژان، به بدختی اکس اکس نود آسیموف، به بدختی قابیل. فقط ما سی ساله‌ها جنس بدبختی همو خوب می‌دونیم. یه مغلمه‌ای از تلوزیون چهارده اینچ پارس با کوپن و دفتر چهل برگ و بی‌رنگ بودن کار و اندیشه و چشم‌های آخوندک دنبال هاچ. یه چیزایی تو مایه‌های عاشق شدن سر صف اتوبوس و عکس پائولو مالدینی جمع کردن و فقر و کلاس کنکور و نابغگی زودهنگام. یه بدبختی به اسم فرزانگان و علامه حلی و بادکنکی گنده‌کردنمون و بعد هم وسط ده بیست ترکیدن و دوا و اعتیاد و مهاجرت. همه می‌خواستیم بالتازار بشیم مملکتو هر روز بهتر از دیروز بکنیم، شدیم علی عابدینی، ورژن وب‌دویی. نه خدای پدر مادرهامونو داشتیم نه بی‌خدایی بچه‌هامون رو. شدیم یه حفره‌ که تو هیجده سالگی خالی شد و بعد دیگه با هیچ گردی پر نشد. بیست و دوسالگی عاشق شدیم و سی سالگی فارغ که شاید دوباره پروانه بیاد بال بزنه غافل از اینکه پروانه رو چه به قلب سی‌ساله.
اونوقت توی یابو بیا بشین ده سال تاریخ زندگی‌اش رو بخون و عر بزن تا خود صبح. لامصب. خودته. خود بدبخت خودته. واسه همین دلت اینطور می‌سوزه. ما سی ساله‌‌های کوپنی رم کرده‌ای هستیم که از اون تلوزیون لعنتی چهارده‌ اینچ پارس بیرون نیومدیم. تلوزیون هزار اینچ فلت اچ دی تری دی رو آوردن گذاشتن جلوی صفحه ما. ما که به هم نگاه می‌کنیم، خودمونو خوب پیدا می‌کنیم.
حالا باز بشین بخون و خودتو ببین و عر بزن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
بوم و رنگای منو پس بده
بی‌رنگ لعنتی
بوم و رنگای منو پس بده

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه بار هم می‌شه که تو تو این دنیا نباشی
بالاخره یه شب تو شراب می‌خوری و من نه
یه شب تو های می‌شی و من نه
اون وقت منم خبیث می‌شم
میام جلوت می‌شینم
می‌گم این چندتاست
بعد تو نوک انگشتای منو ببوسی
بگی هف هش‌تا
منم بگم مست داغونی‌ها
تو هم بگی نه خیر. دارم سر به سرت می‌ذارم
بعد شاید رفتیم لب دریا
پشت خونه، پشت مزرعه بز‌ها
بعد شاید حتی صدای اذان پخش شه
بعد یه دفعه تو بشینی رو زمین
مست مست نماز بخونی
من هاج و واج نگات کنم
تو بگی خدات خیلی هم باحاله
اهل دله. خونش هم تو بهشت نیس
بعد قصه خداتو تعریف کنی
که پیک موتوری بود
و زنش مریض بود
و دخترش سمعک می‌خواست
مثل فیلم‌های مجید مجیدی
پیک موتوری‌ها
قلب آدم رو خالی نمی‌کنن برن، لااقل مرام دارن
برگردیم بریم خونه
سردم شد

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دارم از این هجم کلمه می‌ترکم
یه زمین تر لازم دارم که پابرهنه برم روش
بدوم برم سمت فرودگاه
و برم
برم به هیچ‌ جا
بلیطش رو خریدم
از پرایس‌لاین دات کام
بیا بشین رو به روی من
بیا قصه بگیم
یه خط من
یه خط تو
قصه بی‌غول
قصه بی‌ استاد راهنما
قصه بی پروژه
قصه بدون تز
تو رنگش کن
هپی‌اندینگش با من
تخیل من در تمام کردن‌های تخیلی شیرین را دست کم نگیر
من استاد گول زدنم
اول از همه خودم را

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیا بریم دم خونه من
اونجا یه اقیانوس بزرگ هست
که بهش می‌گن اقیانوس آرام
آروم نیست پدرسگ
اونم دروغ می‌گه
من یه حال ترسناکی دارم
نمی‌دونم از بی‌رنگی یا از پررنگی
چشام کور، دستام فلج
چرا همین امشب، همین امشب باید اینطور رنگ پاشیده بشه به من
یه چیز ترسناک دوری انگار قراره از اقیانوس در بیاد
من نه می‌تونم مقاومت کنم و نرم لب ساحل
و نه تخم تنها رفتن دارم
بیا بریم لب آب
شراب می‌بریم و علف
من با ماسه‌ها قلعه شنی درست می‌کنم
غوله که اومد
می‌ریم تو قلعه
قلعه‌های من بی‌درن
غوله نمی‌تونه بیاد تو
بعد ما اون تو می‌خندیم
و تو آخرش به من می‌گی که رنگ موهام بالاخره نقره‌ای شده یا نه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چراغ تلفن چشمک نمی‌زند. این یعنی پیغام تازه‌ای نداری. مثل هر روز

دارم می‌گردم هذیان سایه‌ام را پیدا کنم در تاریخ بی‌زمانش.
می‌ترسم
گریه می‌کنم
اینجا تاریک است. خیلی خیلی
باید نامه بنویسم.
باید شروع کنم به نامه نوشتن
کاش اینجا اینقدر تاریک نبود
کاش من اینقدر دور نبودم
کاش گل بنفشه را نگه داشته بودم
دارم دیوانه می‌شوم
مگه خل نبودی احمق
ترس ترس ترس
امشب این بچه را می‌زایم
کلاغ همسایه گرسنه است
از من طلب بچه کرده
من حیوانات را دوست دارم
امشب را یادت باشد
امشب بچه‌ات را دادم به کلاغ همسایه
کلاغ برایم سنجاق طلایی می‌آورد
و یک پر از دمش می‌کند
من با مرد نصفه عکس گرفتم
تنش می‌لرزید
موی نقره‌ای ام را گرفت توی دستش
اما هذیان بود
مرد نصفه یادگار قربانیان کمونیسم بود در چک
بهار پراگ زیباست
می‌ترسم
دلم کنج آجری خانه‌ام را خواست
من خودفروشی می‌کنم
به قیمت نان به نرخ روز
چنگ که می‌زنند تو می‌آیی
و آن وقت سخت است لبخند زدن و صدای آه و ناله را بلند کردن
و نمایش لذت
من آخرش عاشق یک آدم برفی می‌شوم
که یک دیوانه زیر آفتاب درستش کرده
مثل پیست اسکی در دبی
و به من می‌گوید که این آدم برفی پادشاه مغولستان خارجی است
و اگر با آدم برفی بروم
می‌شوم شاهزاده مغولستان خارجی
مثل کیت که از امروز باید کاترین صدایش کرد
که زن شاهزاده ویلیامز شد
من لباس صورتی می‌پوشم و برای آدم برفی می‌رقصم
یکی از مشتریان فاحشه‌خانه ماست
فاحشه‌خانه ستاره نور
مشتری آخر امروز
یکی از پرهای سرم را کند
می‌خواستم بکوبمش به دیوار
همانطور لخت نشستم روی زمین که پر را بچسبانم به سرم
پولش را هم پس دادم
شاهزاده برفی مغولستان خارجی
الان می‌خواهی کجای جهان باشی؟
من؟
هیچ جا
ببین. ترسناک است.
ترسناک نیست. غمگین است
خیلی غمگین است
عروسک‌هایش را غول‌ها خورده‌اند
و آدم برفی هم فردا آب می‌شود
شاید رفت زیر آن درخت دفن شد
هنوز تا سپتامبر راه زیادی باقی‌ مانده

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چراغ تلفن چشمک نمی‌زند. این یعنی پیغام تازه‌ای نداری. مثل هر روز بسته هستند

قرص، علف، دوا، زخم، درد، ترس، تاریکی، قهوه، تلخی، تنهایی، مرگ، زایمان، تولد، جادو، دلتنگی، کلمه کلمه کلمه، سکوت، جاده، کرم شب‌تاب، گریه گریه گریه، خودفروشی، چنگ، آخ، آره عزیزم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و نهم آپریل دوهزار و یازده

باز با گردن‌درد بیدار شدم
خودت رفتی که رفتی
شونه‌ات رو چرا بردی همراه خودت آخه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم آپریل دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هشت آپریل دوهزار و یازده

-چیکار می‌کنی؟
-قلعه می‌سازم.
-منم بازی؟
-نه.
-درش کو؟
-در نداره.
-پس چه‌جوری می‌شه رفت توش؟ اومد بیرون؟
-آدما نمی‌تونن برن اینتو. باس اهل قلعه باشن.
-غذاشون چی؟
-غذا نمی‌خورن. راه می‌رن. شب و روز. هر وقت گرسنه می‌شن راه می‌رن، هر وقت تشنه می‌شن راه می‌رن، هر وقت عاشق می‌شن راه می‌رن. فقط راه می‌رن. از وقتی به دنیا میان راه می‌رن. وقتی که دیگه راه نمی‌رن میمیمرن. بعضی‌ها یه روز خسته می‌شن. از راه رفتن خسته می‌شن. می‌شینن کنار دیوار قعله. می‌خوابن. بعد هم تو خواب می‌میرن.
-حالا یکی بخواد بره تو چی؟
-نمی‌تونه.
-جنگ هم شده تاحالا اینجا؟
-نگاه کن به دیوارهای قلعه. همه‌اش خرابی داره. اینا مال جنگاست. مال وقتی بقیه خواستن بیان تو. جنگ شده بود. نه. جنگ نبود. آدمای بیرون هی می‌خواستن تو قلعه رو کشف کنن. قلعه‌ای ها به اونا کاری نداشتن. اما اون بیرونی‌ها می‌ترسیدن. چون نمی‌شناختن می‌ترسیدن. می‌خواستن بیان تو. ببینن چه خبره. داستان می‌ساختن. می‌گفتن قلعه‌ای ها دیون. می‌گفتن قلعه‌ای ها بس که راه رفتن دیوونه شدن. می‌گفتن کوچه‌های قلعه طلا داره. آسمونش عقاب داره. قلعه‌ای ها مهره مار دارن. نمی‌شناختن و داستان ساختن و بعد هم داستاناشونو باور کردن. بعد اومدن دنبال داستانا.
-کیا بودن اینا؟
-همه جور. توریست‌های فضول، تاجرا، دزدا، شاها، گداها.
-تو هم چقدر قانون گذاشتی واسه نیم‌وجب خاکت.
-قبلنا در و پیکر نداشت. یه روز ترسید. حالا هم دورش می‌خواد خندق بگیره.
-سخت میگیری
-بیرونی‌ها ترسناکن.
-من هم؟
-نمی‌شناسمت.
-شبیه دزدام یا تاجرا یا شاها یا گداها؟
-نور آفتاب می‌زنه به صورتت. نمی‌بینم.
-شونه‌هات سوخته. بیا بریم تو سایه.
-سایه سرده. بدم میاد.
-تو روشنی
-آره. زیادی. کور می‌شم گاهی
-من سیاهم.
-نمی‌دونم.
-تاریکی سرد نیست. ساکته. زبون خودش حرف می‌زنه. مدل خودش گرمه.
-نمی‌دونم. از تاریکی می‌ترسم.
-من از هیچی نمی‌ترسم.
-دروغ می‌گی.
-بریم.
-چرا؟
-نمی‌دونم.
-نمونیم.
-قلعه رو خراب می‌کنی؟
-نه. شب آب می‌رسه بهش. خرابش می‌کنه
-فردا دوباره می‌سازیش؟
-شاید خونه درختی ساختم.
-بریم.
-نمونیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشت آپریل دوهزار و یازده بسته هستند