بیروت-۳

از کرم الزیتون که اومدیم بیرون،‌ با ماشین آقای جین رفتیم «منطقه سلطنتی‌ حریری.»
رفیق حریری،‌ نخست‌وزیر ترور شده لبنان، که این روزها باز دادگاهش هم به شدت داغه، ظاهرا آدمی بوده که همه (یعنی هم مسیحی‌ها و هم مسلمونا) دوستش داشتند،‌ و خب بسیار ثروتمند هم بوده. بخش بزرگی از منطقه غربی بیروت مال اون بوده و یک کمپانی به اسم سالیدر (‌که صاحبش حریری بوده). یعنی کلی از شهر و همینطور فرودگاه املاک خصوصی حریری بودند (‌و فکر کنم الان هم متعلق به ورثه)‌. این کمپانی سالیدر تمام زمین‌های بخش غربی رو ساخته و یه جور دانلد ترامپ واری برج سازی کرده در ساحل غربی بیروت. این آقای چین می‌گفت که قیمت پنت‌هاوس‌های اون منطقه به طور متوسط پنج میلیون دلاره و به شدت هم طرفدار داره.
یه ذره بخش پولدار نشین، رو که پر از مغازه ها و مارک‌های اروپایی و آمریکایی هست رو گشتیم و کنار صخره بیروت چایی خوردیم و یه دوری دور مسجد حریری زدیم و برگشتم سمت خونه.
تو راه خونه آقای جین گفت که شب داره با یه سری از دوستاش دارن می‌رن تو جنگل‌های خارج از شهر کمپ و گفت که اگه بخوام می‌تونم برم باهاشون. فک کن من بگم نه. گفتم از دوستات بپرس که اشکالی نداشته باشه. گفت که بهشون گفتم که تو لذیذی! میگم آقا چرا بد حرف می‌زنی؟ لذیذ چیه؟ حرف دهنت رو بفهم. بعد گفت که لذیذ یعنی «کول». وقتی میگیم یکی کوله یعنی باحاله! حالا راست و دروغش با اون. کی بدش میاد لذیذ باشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفدهم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۲
بعد از هوا کردن پست دیروز، اقای صابخونه‌ام که جین بود،‌ یعنی بعد فهمیدن جان یا همون ژان فرانسوی هست و به خارجی‌ها میگه جین، اومد دنبالم که بریم بیروت گردی. این آقای جین خودش معماره و خب چه کسی بهتر از یه معمار برای نشون دادن شهر به آدم تازه وارد.
اول رفتیم کرم زیتون. کرم زیتون در دل محله (یا منطقه) اشرفیه مثل یک جزیره کاملا جداست. یعنی یک گتوی هست تو دل شهر. یه جور جای عجیبی که به طرز غریبی مفاهیم فضای خصوصی و عمومی توش قاطی شده. کوچه ای که ازش رد می‌شی، ایوون یه خونه دیگه است و خونه‌ها هی بالای هم ساخته شدند. جین توضیح داد که چون اینجا اول کمپ بوده و مردم تو چادر زندگی می‌کردند کوچه‌کشی مرتب داره. خونه ها جای چادرها بنا شدند. اول جای ارمنی‌های پناهنده بوده،‌اما بعد ارامنه از اون منطقه رفتند و الا اکثر کارگان کشورهای جنوب شرقی آسیا و افریقا ساکن اونجا هستند. فضای غریبی بود. این آقای جین توضیح داد که پروژه پایان نامه‌اش یک نقشه جدید برای این منطقه بوده که همین فضای زندگی خانوادگی حفظ میشه (چون اونجا معمولا یک خانواده- به معنای همه فامیل- تو یک کوچه- یعنی خونه‌های روی هم روی هم- زندگی می‌کنند) اما حریم خصوصی بیشتری لازم داره.
اشرفیه و کرم الزیتون تو بخش شرقی شهرن که (اغلب)‌ساکنانش مسیحی هستن و بخش غربی بخش اسلامی نشین شهره. یه دیوار ناپیدایی هم بین این دوبخش هست به اسم دیوار سبز. جریانش هم ظاهرا این بوده که موقع جنگ داخلی چون کسی از اینور به اونور نمی‌رفته خیابون بین این دو بخش پر از علف و درخت میشه. اسم دیوار سبز روش مونده.
این اقای جین گفت که دو ملت (مسیحی و مسلمان)‌ با صلح و صفا باهم زندگی می‌کنند و خیلی هم به این صلح و صفا می‌نازند، اما اگه وارد خونه‌ها بشی میبنی که به شدت این جدایی حس میشه و روش تاکید می‌شه. مسلمونا مسیحیها رو می‌شناسن و برعکس و کمتر تو محله‌های هم افتابی میشن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

شانزدهم جولای دوهزار و یازده

بیروت-۱
ساعت چهار صبح رسیدم به فرودگاه بیروت. یک عروس و دامادی از یک پرواز دیگر هم به زمین نشسته بودند و یک گروه با ساز و دهل و طبل آمده بودند به استقبالشان. ساعت چهار صبح.
شهر گرم، دعوای راننده‌های تاکسی بر سر مسافر. چانه‌زدن‌های من برای پنج دلار کمتر، آقای راننده هم الله گویان بالاخره راه افتاد. این خانه‌ای که قرار است دوشب در آن بمانم،‌و از کوچ سرفینگ پیدایش کردم، در محلی است به نام اشرفیه. مرکز شهر. خانه‌ها هنوز آثار گلوله دارند. آقای جین آمد مرا از میدان اشرفیه برداشت و رفتیم خانه‌اش. البته واقعا شبیه یک انباری کوچک است. بعد یک کمی معاشرت کردیم و بعد هم رفت که خودش خانه پدر و مادرش بخوابد. هرطور بود جلوی پنکه خواب کردم خودم را ( یعنی زورکی خوابیدم).
در خانه‌اش این آقای جین اینترنت ندارد. الان من آمدم در یک کافی شاپی در همان میدان اشرفیه و خودش هم آمده که مرا ببرد در شهر بگرداند.
ماشین‌ها یکی در میان جلوی پای آدم می‌ایستند. مهارت‌های کشور خودمان اینجا به داد می‌رسد که چطور نگاه کنی (یعنی نکنی)‌و چطور تاکسی بگیری. کمربند ایمنی شوخی است و با سر لخت کچل راه رفتن یک خودکشی رسمی است. این را در همان فرودگاه فهمیدم. یک دستمال بستم به سرم. فکر کنم باید بروم کلاه گیسی چیزی بخرم یا اینکه به طور مرتب به سرم دستمال ببندم. هوا هم وحشتناک گرم است.
در هر حال این شهر تا به حال دلبری خوبی از من کرده. زنده است و مردم واقعی‌اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

پانزدهم جولای دوهزار و یازده

نمی‌دانم چرا از سوفیا/ صوفیا (دیدم با هر دوتا دیکته موجوده) یک جور انتظار خاصی داشتم. یعنی انگار برای استانبول آمده بودم. یا شاید هم خوب است و من غمگینی خودم را در صورت شهر و مردم می‌بینم.
از آن روزهای قبل پریودی غمگینی است که فرقی نمی‌کند کجای عالم باشی. باید یک چیزی اختراع شود که در روزهای پریودی آدم را برساند به یک بغل آرام که بگذارد فقط گریه کنی و کله‌ات (‌هرچند که کچل هم باشی و دست کشیدن به سر تیغ شده خیلی چندش است) را هی نوازش کند و هیچی هم نگوید.
شهر یک جوری مخروبه به نظر می‌رسد. ساختمان‌های قدیمی را کرده‌اند هتل و مرکز خرید. با همان رستوران‌های زنجیره‌ای و حالا دیگر کافه‌های زنجیره‌ای. گداها و پیرمردها و پیرزن‌های گل فروش و دست‌فروش گوشه گوشه میدان‌ها نشسته‌اند. از هر سه مغازه یکی‌شان فروشگاه لباس‌های هندی است و یکی‌شان فروشنده بدلیجات ارزان‌قیمت. شاید به اندازه انگشت‌های دست هم توریست ندیدم. البته هوا هم به شدت گرم است. آدم‌ها کلا خل نیستند که توی این هوا بیایند بیرون.
موبایل خودم که گم شده بود، موبایل دوستم هم که کلی از عکس‌های چایی هایم تویش بود هم ناپدید شده. اینقدر که به خاطر از دست رفتن عکس‌های چایی، اما خب یک چیزی باید باشد که غم آدم را بیشتر کند یا نه؟
پی‌نوشت: این جای خالی توی دل مثل سیاه‌چاله شده. از خود فرودگاه دارد مرا می‌کشد توی خودش. تو خوبی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

چهاردم جولای دوهزار و یازده

برگشتم برلین. انگار همه شهر در دست احداث است. همه جا پر است از سیم و نرده و لوله و علامت‌های کارگران مشغول کارند. برلین گرم و شلوغ و پر از توریست است. من خیلی برلین را نفهمیدم. می‌دانم طرفدار پر و پا قرص زیاد دارد و من هم هنوز در سنت گیر کرده‌ ام و ساختمان‌های پست مدرن را وسط بناهای قدیمی نمی‌فهمم. خوبی اش این بود که ماشین داشتم و رفتم جاهای غیر توریستی را هم کمی گشتم، به خصوص بخش شرقی را. اما می‌دانم برلین خیلی‌ چیزها برای پزدادن دارد که من این دفعه به دیدنشان نرسیدم.
فردا می‌روم صوفیا را یک رور بگردم و بعد هم می‌روم بیروت. یک ماه و اندی تنهایی در راه است و من سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که چقدر تنهایی لازمم و چقدر هیجان زده.
پی‌‌نوشت: این علامت دو نقطه پرانتز لبخند، گاهی از هر فحشی می‌تونه بدتر باشه. انگار طرف فقط واسه اینکه از سرخودش تو رو باز کنه این علامت رو میذاره. کاش واقعیت به این تلخی نبود.
پی‌نوشت دو: بلایی به سر موهایم آورده بودم در چند ماه گذشته که هیچ چاره‌ای غیر از تراشیدنشان نداشتم. اینبار با تیغ تراشیدم. حالا مصداق عینی کچل زشت شده‌ام. (‌دوستانم رویشان نمی‌شود بگویند چقدر زشت شدی می‌گویند چه بامزه شده‌ای. اما ما که می‌فهمیم معنی این حرف رو:) از بچگی هم. )

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

سیزدهم جولای دوهزار و یازده

اینکه تو سی‌سالگی دوباره شروع کنی واسه استقلال خودت بجنگی خیلی زور داره.. اینها دعواهای هفده هجده سالگی ما بود. نمی‌کشم دیگه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

دوازدهم جولای دوهزار و یازده

همچنان به روستا گردی در ممالک پروس مشغولم. اینجا سبز و زیباست. مردم آرامند و در این ایالت‌های سویسی که من دیدم، یک جوری انگار از در و دیوار ثروت مردم معلوم بود. حالا یا ثروت یا رفاه یا یک چیزی که اسمش شبیه اینهاست.
شب برمیگردم و در اشتوتگارت می‌خوابم. موبایلم گم شده و من بی‌چایفون در حسرت این‌همه چایی هستم که میخورم این روزا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

یازدهم جولای دوهزار و یازده

احتمالا خدا اول آمده روستاهای سویس را دیده، بعد دستور داده بهشت را از روی آن کپی کنند.
روی جی پی اس زدم که از جاده‌های اصلی نرو و این یکی بهترین «ور رفتن»های عمرم بود! یعنی یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. خدایش اینهمه سویس سویس می‌کنند، حق دارند. یک چیزی می‌دانند مردم. زیبا کلمه‌ وصف این روستاها و شهرهای کوچک بین راه و اصلا راه بینشان و بعد هم راه‌های بی‌نهایت باریکی که به کوه‌های آلپ* می‌زنند نیست. اصلا نیست. شاید نفس‌گیر لغت بهتری باشد.
در هر حال اگر خواستید ویلایی در سویس بخرید که سالی دو هفته بیایید در آن، من با کمال میل و بدون منت حاضرم بقیه پنجاه هفته را آنجا بمانم و از ویلایتان مراقبت کنم.
در ضمن، فکر می‌کنید ملت برای یک شب خوابیدن در این اتاق چقدر پول می‌دهند؟ منهم راستش نمی‌دانم. یعنی یارو داشت می‌گفت هزار و اندی یورو که من وقتی کلمه هزار را شنیدم دیگر توجه نکردم اندی‌اش چقدر است. من و رفیقم هم از در هتل آمدیم بیرون که در محوطه قدم بزنیم تصمیم بگیریم می‌خواهیم شب را در کدام اتاق می‌خواهیم بمانیم! خب هنوز تصمیم نگرفته‌ایم!
عوضش یک دریاچه پیدا کردیم رنگ خود فیروزه. امشب را همین‌جا می‌خوابم و فکر کنم فردا برگردم برلین. البته خب الان هم قرار بود جنوا باشم!
* همان سرزمین‌های هایدی خودمان

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

دهم جولای دوهزار و یازده

اگر از این لیست‌های لوس «قبل از اینکه بمیرم باید این‌ کارها را بکنم» داشتم، امروز روی یکی‌شان خط می‌زدم یعنی اینکه انجام شد: رانندگی در اتوبان‌های بدون محدودیت سرعت آلمان.
زد به سر من و دوستم که یکی دو روز یک ماشین کرایه کنیم بزنیم به جاده‌های آلمان و شاید هم کمی پایین‌تر. توی جی‌ پی اس زدیم جنوا! شمال ایتالیا! بعد از آن هم پا را از روی گاز برنداشتم! البته یک جاهایی هم محدودیت سرعت داشت، اما همین که می‌توانی پدال گاز را بچسبانی به کف ماشین و مدام هشت دنگ حواست پرت آینه‌ها نباشد که پلیس از کدام سوراخی سر برسد، یک حال مبسوطی داشت آنهم در این جاده‌های یک دست سبز.
در هر حال به جنوا که نرسیدیم، اما من امشب در نوربنرگ می‌خوابم. یک شهری تقریبا در جنوب آلمان

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

نهم جولای دوهزار و یازده

با سه ساعت تاخیر رسیدم برلین. خسته‌ام و فقط باید بخوابم. اصلا هم نمی‌فهمم چرا وقتی همه صندلی‌های واگن‌های درجه یک خالی است، نمی‌آیند به درجه دو و سه‌ای‌ها نمی‌گویند بروید آنجا بنشیند، یا دست کم اگر آدم رفت یواشکی آنور، بلندش نکنند و با سرافکندگی بیاندازنش بیرون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند