یازدهم جولای دوهزار و یازده

احتمالا خدا اول آمده روستاهای سویس را دیده، بعد دستور داده بهشت را از روی آن کپی کنند.
روی جی پی اس زدم که از جاده‌های اصلی نرو و این یکی بهترین «ور رفتن»های عمرم بود! یعنی یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. خدایش اینهمه سویس سویس می‌کنند، حق دارند. یک چیزی می‌دانند مردم. زیبا کلمه‌ وصف این روستاها و شهرهای کوچک بین راه و اصلا راه بینشان و بعد هم راه‌های بی‌نهایت باریکی که به کوه‌های آلپ* می‌زنند نیست. اصلا نیست. شاید نفس‌گیر لغت بهتری باشد.
در هر حال اگر خواستید ویلایی در سویس بخرید که سالی دو هفته بیایید در آن، من با کمال میل و بدون منت حاضرم بقیه پنجاه هفته را آنجا بمانم و از ویلایتان مراقبت کنم.
در ضمن، فکر می‌کنید ملت برای یک شب خوابیدن در این اتاق چقدر پول می‌دهند؟ منهم راستش نمی‌دانم. یعنی یارو داشت می‌گفت هزار و اندی یورو که من وقتی کلمه هزار را شنیدم دیگر توجه نکردم اندی‌اش چقدر است. من و رفیقم هم از در هتل آمدیم بیرون که در محوطه قدم بزنیم تصمیم بگیریم می‌خواهیم شب را در کدام اتاق می‌خواهیم بمانیم! خب هنوز تصمیم نگرفته‌ایم!
عوضش یک دریاچه پیدا کردیم رنگ خود فیروزه. امشب را همین‌جا می‌خوابم و فکر کنم فردا برگردم برلین. البته خب الان هم قرار بود جنوا باشم!
* همان سرزمین‌های هایدی خودمان

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.