دوست داشتم که این پایین نوشتم دل پیچه مدامت را دارم.
راستش این عین
تعریف حال این روزهای توهم تو در زندگی من این است.
دل پیچه مدامت را دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفدهم سپتامبر دوهزار و یازده

می‌گوید بر خلاف آنچه ظاهرت نشان می‌دهد در رابطه‌های عاشقانه‌ات آدم محکمی نیستی. نه می‌توانی نه بگویی و نه می‌توانی بگویی که کسی را دوست داری. می‌گوید اینطور اگر کسی ادای عاشق بودنت را در بیاورد و تو هم دوستش داشته باشی، هر بلایی بخواهد سرت می‌آورد. تو هم برای نرنجاندن دلش- حتی اگر فقط دوستت هم باشد- هر کاری می‌کنی.
بعد می‌گوید که همه این‌ها را هم بلند بلند می‌آیی می‌نویسی. چطور اعتماد می‌کنی که آدم‌ها سواستفاده نکنند. آنهم از توی اینهمه احساساتی.
آدم‌های نازنین کمیابند. وقتی رفاقت و رابطه قاطی می‌شوند من نمی‌دانم که چطور میشود یکی را بست و دیگری را باز گذاشت.
و نه می‌دانم چطور میشود اینها را باهم داشت. چطور می‌توان به رفیق گفت که دل‌پیچه مدامش را داری و چطور به معشوق می‌توان گفت که رفاقت می‌خواهی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم سپتامبر دوهزار و یازده بسته هستند

شانزدهم سپتامبر دوهزار و یازده

مامان عاشق ستار است. از جوانی‌هایش بوده. یک جوری عاشقش است که بابا که هیچ وقت به هیچ کدام از دلبری‌های مامان و ما کاری ندارد، در خصوص ستار مسخره بازی در‌ می آورد.
دیروز آمدند سنتاباربارا و قرار شد به جای اینکه در خانه بمانیم برویم جنوب‌تر کالیفرنیا بگردیم. در راه آمدن به اینجا- الان در لوس آنجلس هستیم و تازه از مغازه پروین خانم عطاری هم برگشتیم ساندویچ مغز و قلوه هم زدیم با بورانی و شعله زرد- رادیو ۶۷۰ ای ام که رادیوی فارسی زبانی در این منطقه است اعلام کرد که دو شب بیاد ماندنی با ستار.
مامان از جا پرید، اما آگهی تمام شده بود و ما نفهمیده بودیم چه ساعتی و کجا و کی است. رفتیم کمپانی کتاب کتاب بخریم، دیدیم که تبلیغ برنامه را زده‌اند که جمعه وشنبه همین هفته هنرمندان عزیز پروانه، آروین و ستار قرار است برنامه داشته باشند. کجا؟ کاباره تهران.
به مامان می‌گویم شما تا به حال کاباره رفته‌اید. می‌گوید نه. از بابا می‌پرسم چطور. می‌گوید در لاله زار از جلویشان رد شده اما تو نرفته! حالا قرار شده ما فردا شب برویم کاباره تهران خانوادگی دست بوس ستار.
کاباره تهران (این اسم کاباره یک طور خوبی لاله‌زاری است، آدم دلش می‌خواهد هی تکرار کند) یکی از قدیمی‌ترین و معروف‌ترین کاباره‌های ایرانی لوس آنجلس است (‌از استاد پیام میم تقاضا می‌شود یک پستی در خصوص تاریخچه این کاباره بنویسند که ما لینکش را بگذاریم اینجا.) حالا می‌روم گزارش می‌دهم. قرار شد برویم لباس پولکی هم بخریم که برق بزنیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم سپتامبر دوهزار و یازده بسته هستند

پانزدهم سپتامبر دو هزار و یازده

دارم خونه رو جمع و جور می‌کنم. پایین تمام شد، کامپیوتر- که رادیو جوانش مشغول آصف پخش کردن بود- رو آوردم بالا که همچنان ادامه بده.
بعد خب خیلی طبیعیه که برم به عکسات یه دور نگاه کنم وقتی کامپیوتر دستمه. یعد یه دفعه ترسیدم. دیدم می‌تونم قشنگ خل بشم با این وضع. یعنی حالی که پیدا می‌کنم با هر کلیک یه حال ترسناکی میشه.
الان نشستم روی تخت و دارم فکر می‌کنم که شیزوفرنی مگه چیه؟ غیر از این همه توهم و اینهمه تو توهم زندگی کردن؟ توهم تویی که حتی روحت خبر نداره از اینهمه زنده بودنت. اینهمه پر رنگ بودنت. از این همه قصه. از این همه قصه.
دیگه حال منو بلک کتر نگفته بود که حالا داره می‌خونه یه چیزایی در خصوص اینکه من قربون چشات بشم و اینا و بعد خارجی می‌خونه که «مجیک» لازمه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزدهم سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند

توهم، تصویر، تو

کلبه قهوه‌ایست. درخت‌ها کاج و سبز و سرد. آن طرف دور دور یک دریاچه است. با یک اسکله چوبی.
من پتو روی دوشم است و دارم روی ایوان سیگار می‌کشم و فکر می‌کنم آیا می‌آید روی ایوان؟ آیا می‌آید روی ایوان؟
تو میایی. سیگار تعارف می‌کنم. یک پک می‌زنی. می‌پرسی خوبم
می‌گویم خوبم.
بعد ساکت می‌شویم
می‌خوام بگویی برویم راه برویم. دعا می‌کنم بگویی برویم راه برویم. آرزو می‌کنم بگویی برویم راه برویم
هنوز ساکتیم
من می‌گویم که می‌خواهم بروم لب دریاچه.
می‌پرسم تو میایی
تو می‌گویی نه
می‌گویی صبح زود باید برگردی
من لبخند می‌زنم
من می‌روم سمت پله‌ها
من می‌میرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای توهم، تصویر، تو بسته هستند

چهاردهم سپتامبر دوهزار و یازده

شلاق‌ها را تو خوردی
تن ما درد می‌گیرد

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردهم سپتامبر دوهزار و یازده بسته هستند

سیزدهم سپتامبر دو هزار و یازده

یه کارناوال رقصی بود تو لندن. تو همون خیابونایی که تا چند هفته قبل مرکز شورش‌های لندن بودند. خیابون‌ها رو بسته بودند وتو کوچه‌ها خوراکی می‌فروختند و ملت در خونه‌هاشون رو باز گذاشته بودند بقیه برن دستشویی ( البته نفری یک یا دو پوند هم می گرفتند). بوی غذا بود و علف و آبجو. تو خیابون‌های اصلی هم گروه‌های رقص بودند که رژه می‌رفتند و مردم دو طرف خیابون نگاهشون می‌کردند و باهاشون می‌رقصیدند و راه می رفتند. یه جاهایی هم دی جی هایی ایستاده بودند و ادما دورشون جمع می‌شدند و می‌رقصیدند.
به نگار گفتم تصور کن اینجا خیابون ولی عصر باشه. بعد گروه‌های رقص های ما بیان برقصن. یه گروه داش مشتی برقصه، یه گروه ترکی،‌ یه گروه با ساسی مانکن و الی اخر…بعد چقدر کیف اینجا بیشتر می‌شه. اونوقت ما هم می‌تونیم بخونیم و بخندیم و برقصیم با زبون خودمون هم بندری بخونیم.
چقدر اون روز خوبه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند

دوازدهم سپتامبر دو هزار و یک

با خانم دکتر ع که این روزها کلبه حقیر را منور نموده‌اند، رفتیم لب اقیانوس که هم راهی رفته باشیم، هم یک مقدار صحبت‌هایی در حد خودمان داشته باشیم و هم حالا اگر خواستیم غروب را هم ببینیم.
از برکه‌های پر لک لک و درنا عبور کردیم و به بالای صخره‌ای رسیدیم. خانم دکتر ع یک عینک آفتابی قهوه‌ای روی چشمانشان بود. بنده حقیر هم یک عینک آفتابی سیاهی.
پس از سکوت معنا داری خانم دکتر ع فرمودند که چقدر این صحنه شبیه فیلم‌های هالیوودی استریوتایپی کالیفرنیا است. غروب سرخ و اقیانوس و عده‌ای موج‌سوار خوش. بعد فرمودند که صحنه مثل تیتراژ پایانی است که دختره گذاشته رفته اما قهرمان داستان که پسر سیفید پوست بسیار تو دل برویی هم هست بسیار محکم و استوار تخته موج سواری‌اش را برداشته و به اقیانوس زده است و در نمای پایانی که خورشید دارد در دل اقیانوس فرو می‌رود ما لبخندی یواش را بر لب پسرک می‌بینیم. دنیا به آخر نرسیده و قهرمان ما هنوز می‌تواند روی پاهایش محکم و استوار بیاستد و زندگی تازه‌ای را شروع کند.
بنده البته در صحت سخنان خانم دکتر ع شکی ندارم اما صحنه‌ای که من می‌دیدم بیشتر شبیه یکی از برنامه‌های نشنال جغرافی بود که به معرفی ساحلی بکر و دست نخورده مثلا در پرو می‌پرداخت و در همان تیتراژ پایانی آقاهه می‌گفت که این موج‌ها برای اندک موج سوارانی که آن را می‌شناسند بهشتی است ذیقیمت و بعد یک آهنگ آمریکای جنوبی طوری هم پخش میشد.
اندکی گذشت و ما متعجب از این تفاوت بینش، عینک‌های آفتابی‌مان را عوض کردیم.
انگار در یک سالن دیگر نشسته باشی. سناریوی خانم دکتر ع کاملا درست بود. ما دوتا اندکی به هم نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خیلی مهم است که آدم از چه عینکی به دنیا نگاه کند. این طور بود که طی سخنانی عمیق ما توانستیم این اصل اصیل فلسفی را در عمل به اثبات برسانیم و در سکوتی عمیق به سیر آفاق و انفس دادمه دادیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم سپتامبر دو هزار و یک بسته هستند

یازدهم سپتامبر دو هزار و یازده

How I wish, how I wish you were here.
We’re just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year,
Running over the same old ground.
What have you found? The same old fears.
How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, How I wish, ……

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند

دهم سپتامبر دو هزار و یازده

سه ساعت که خوبه، تا خود ماه هم میام که اون چشای پف کرده‌ات رو ماچ کنم.
کسخل اعظم. کی پس وقتی من دارم تو اون خونه تیمی‌هه ، موهای مردمون رو نوازش می‌کنم برامون ساقی‌گری کنه اگه تو خوب نباشی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند