بیستم اکتبر دو هزار و یازده

من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

نوزدهم اکتبر دو هزار و یازده

مثلا همه اینحا باشن
همین بچه ‌های کنسرت هم باشن
ساز بزنن شمع روشن باشه
ما اون بالاها باشیم
بعد تو یه دفعه برگردی ببینی من یه ساعته از پشت شمعا دارم نگات میکنم
بعد یه ذره نگام کنی
بعد نگاه نکنی
بعد باز ببینی دارم نگات میکنم
بعد یه دستت رو باز کنی بگی بیا اینجا بشین
بعد بیام بشینم
بعد سرم رو بذارم رو شونت
بعد تو برگردی یواشکی کله منو ماچ کنی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بغلش خوابیده بودم یک طور چسبیده خوبی. سرم را کشیدم بالا از روی سینه‌اش و لب پاینیش را بوسیدم. یواش و نازک. همانطور چشمهایش بسته مانده بود. ترسیدم.
یک دفعه خیلی ترسیدم که شاید بوسه نابهنگامی بود. فهمید که یک دفعه دارم می‌لرزم. چشمایش را باز کرد. با بغض گفتم نباید می‌بوسیدمت؟ نگذاشت جمله تمام شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هجدهم اکتبر دو هزار و یازده

خسته از شش ساعت رانندگی مدام رسیدم خانه. پشت در یک بسته بزرگ آمازون بود.
به هوای چکمه بازش کردم، با شش تا بوم سفید نقاشی مواجه شدم.
دم فرستنده گرم که اینقدر فکر لحظات طوفانیه رفیقشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

. گفت واقعا اگه اینهمه مدت بعد از طلاق هنوز نتونستی بکَنی و اینهمه احساس هست تو نوشته‌های بعد از جدایی‌تون نسبت به وحید واقعا باید بری مشاوره و تمامش کنی واسه خودت.
گفتم ای جان دل. درسته که وحید عزیز دلمه و نازنین‌ترین انسان عالم،‌ اما اگه این احساسات تمام نمی‌شد مگه مرض داشتیم جدا شیم. خب می‌موندیم باهم.
از اون موقع تا حالا من کفن‌هایی عوض کردم یکی از یکی سفیدتر. (نه اینکه فضیلتی باشه توش. از لحاظ آماری گفتم.) و اینکه خب چقدر تصویری که آدما از رو نوشته‌های یکی برداشت می‌کنن متفاوته با اصل زندگی طرف.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفدهم اکتبر دو هزار و یازده

یک تضاد غریبی هست توم که گاهی عود می‌کنه. مثل همین امروز.
برای من همیشه بدن‌های پیچ و تاب دار آدمها خیلی جذاب‌تر بوده. مخصوصا در خصوص زن‌ها. یعنی به نظرم زن‌هایی که کون و شکم و سینه‌شون صاف نیست به شدت جذاب‌ترند. از طرفی هم خودم دارم این‌همه سال در خصوص تاثیر جامعه ( شاید بهترش جامعه مصرف‌گرا باشه) بر تغییر استانداردهای زیبایی و اینکه چه تصویری از انسان جذاب ایده‌آل می‌سازند که به شدت هم در وجود آدم‌ها نهادینه میشه، می‌خونم. یعنی حتی درسش رو هم دادم. یه کلاسی درس می‌دادم به اسم تاثیر فرهنگ عامه‌پسند (پاپ کالچر) در روابط جنسی.
تضادش اینجاست که خودم دچار این حال می‌شم که فلان جا گنده‌است، این چربی باید آب بشه،‌ سایز سینه بزرگ شده، شکمم در اومده و غیره. یه وقتایی عود می‌کنه. مثل امروز صبح که از سالن ورزش اومدم بیرون و همونطوری که به خودم نگاه می‌کردم تو این آینه‌های سالن فکر کردم شاید من چاقی موضعی داشته باشم. وگرنه چرا پاهام چاقه و شکمم اینقدری. (می‌دونم مرضه.)
عصری نوبت دکتر داشتم واسه یه مرض دیگه. به دکتر می‌گم شما فکر نمی‌کنید من چاقی موضعی داشته باشم در نقاطی از بدنم مثل ران‌ها و شکم و باسن. بعد دکتر قد و وزنم رو نگاه می‌کنه میگه ده کیلو دیگه هم اضافه بشی هنوز در رده آدم‌های سالم از لحاظ وزن هستی.
بعد یه چیزی گفت که دوست داشتم. یعنی خیلی دوست داشتم. کلی آرومم کرد. گفت که تو الان در سن ایده‌آل برای حاملگی هستی. برای شیردادن به بچه بدن چربی رو در رانها ذخیره می‌کنه. الان بدنت فکر می‌کنه که ممکنه حاملگی نزدیک باشه و مقاومت می‌کنه در برابر از دست دادن این چربی‌ها*. یه نگاه خیلی خوبی بهم کرد و گفت که راستش خیلی بدنت برای حاملگی خوبه. لگن پهن و پاهای محکم. اینو که گفت خیلی دوست داشتم. یعنی یه حس غریب خوبی بهم دست داد.
شمسی همیشه تهدیدم می‌کنه که نباس لاغر شم. می‌گه زن شمالیه به کون و کپله و سینه‌های آویزون. راست هم می‌گه. یعنی حتی پوست هم بچسبه به استخون،‌ با لگن پهن کاری نمیشه‌کرد. خودم هم همیشه قربون صدقه این سینه‌های آویزون پیرزن‌ها در روستاهای مازندارن می‌رفتم. زیبا هستند.
هیچی دیگه. اگه فردا اومدم گفتم حامله شدم تقصیر من نیست. بدنم نفهمه.
* یه باری دکترمون یه چیزی گفته بود در خصوص بهداشت سکس. ما اومدیم اینجا نوشتیم بعد فریاد واسلامتا بلند شد که این اطلاعات نادرست رو پراکنده نکنید. منم گفتم والا عین حرف دکترم رو نوشتم. حالا هم اینو دکتر گفته. برید از خودش بپرسید که چرا منو خر کرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

چطور یه جمله بی‌ربط که اصلا می‌دونی تکیه کلامه و هیچ ربطی هم به تو نداره می‌تونه حال آدم رو ازفرش به عرش برسونه
غریبه واقعا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جونش ناآرومه و این ناآرومی درسته می‌آد می‌شینه رو دل من. تنها کاری که میشه کرد اینه که صفحه عکس رو بست و نفس بلند کشید. اما ده ثانیه بعد دوباره بازه و این چرخه تا ابد ادامه پیدا می‌کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خیلی جدی زنگ زدم به یارو مسئول وام بانک
می‌گم می‌خوام بدونم برای خرید ملک به من چقدر وام می‌دید.
قرار شد بررسی کنه مشخصاتم رو و بعد بهم بگه
خیلی شیک گفتم که عجله دارم و لطفا زود بهم جواب بدید.
اون موقع که زنگ زدم فکر کرده بودم دلم مزرعه‌ام رو می‌خواد.
هنوزم دلم می‌خوادش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شانزدهم اکتبر دو هزار و یازده

تولد عزیزترین خواهر دنیاست.
واقعا هم مامان بدنیاش آورده. یادمه یه تاکسی نارنجی بود. من وسط نشسته بودم. منا بغل من بود. دو طرفم هم مامان بزرگ و بابا نشسته بودند. من پنج سالم بود گمونم. بابا گفت اسم آجی کوچولوتو چی بذاریم. منم گفتم بذاریم منا. یه سال بعد از کشته شدن منا محمودنژاد بود. اسمش همه جا بود.
خواستم بگم که جریان اون سطل ماست و اینا واقعی نیست. رسما خودم بودم که تحویلت گرفتنیم از بیمارستان بوعلی‌سینا.
دوست دارم دخترک.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند