دوازدهم نوامبر دو هزار و یازده

امون از گریه وسط خودارضایی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

یازدهم نوامبر دو هزار و یازده

آخرش یه جایی هست که از جات بلند می‌شی، شمع‌ها رو فوت می‌کنی و در قفل. اون لحظه آخر که در رو قفل می‌کنی، اون پوزخنده به خودت. اون پوزخنده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

دهم نوامبر دو هزار و یازده

یکی از خوبی‌های یکی از این مرض‌های من اینه که اگه یه قرصی رو نخورم می‌تونم تا ابد بخوابم.
بعد می‌تونم صب بیدار شم،‌ بگم فاک ایت. بعد نخورمش. بعد برم زیر پتو و ساعت شش عصر از سرما بیدار شم. بخاری رو روشن کنم و دوباره بخوابم و بعد نصفه از گرسنگی بیدار شم، وبلاگ آپدیت کنم و کدوی خام بخورم و اگه مامان بابا پیغام گذاشتن جوابشون رو بدم که یه دفعه پا نشن از نگرانی بیان اینجا و در همون حال هایده گوش کنم و بگم برو بابا. دلت خوشه و دوباره برم بخوابم. این چرخه ، خیلی جدی، می‌تونه هفته‌ها ادامه پیدا کنه. تا وقتی تو خونه هر چیزی واسه خوردن پیدا بشه یا اینکه جاده صدا کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

نهم نوامبر دو هزار و یازده

اولین روزی بود تو یه سال و نیم گذشته که هیچ شماره‌ای نداشتم بهش زنگ بزنم
یه تکست به یکی از بچه‌ها دادم اما پشیمون شدم.
فکر می‌کنم همه خسته شدن. از من هم خسته‌تر از خودم.
نمی‌تونم به خودم اجازه بدم دیگه کسی رو بنشونم از دیوانگی‌هام بگم.
از همه خجالت می‌کشم. از اینهمه دراما کویین بودن خسته شدم
بسکه خودخواه و خود محور شدم. بسکه وسط حرف همه پریدم که حرف خودمو بزنم. بسکه حرفای خودم زیاد بود.
تنهایی بدی رو امروز حس کردم. حسی بود که یادم رفته بود.
اون درد به هزارتا شماره نگاه کردن و هی تلفن رو بستن رو باز یادم اومد.
نمی‌تونم اینجا رو ببندم.
هی نشستم بک آپ گرفتم،‌ بک آپ ها رو دیلیت کردم. هی گریه کردم. هی خواستم دکمه رو بزنم.
نشد. نمیشه
نمیتونم. این وابستگی به یک صفحه به یک یو آر ال خیلی غمگینه
اما همینیه که هست. نمی‌تونم الکی به خودم بگم که وقتش گذشته
اون تیکه چوبه اگه به درد اون زنه می‌خوره بذار باشه
همه می‌دونن خل وضعم،‌ این چوبه هم روش
بازم تبم تنده. فردا لابد خوب میشم. اما الان احتیاج دارم زار بزنم. فردا به چه دردم میخوره
مثل همیشه شلوغش میکنم.
اه چرا نمیتونم بدون اینکه خودمو توجیه کنم دو کلام بنویسم
از کی تا حالا من اینقدر اهل توجیه کردن خودم شدم.
انگار دارن خفه ام می‌کنن
انگار باس واسه همه توضیح بدم که نه خوبم
که خوب میشم که چیزی نیست. که پریوده
که دوباره باز فردا از دیوار راست میرم بالا.
واقعیتش اینه که وقتی دلم آدم تنگه همون لحظه تنگه،‌ به چه درد میخوره فردا کی باشه یا کی نباشه
الان تنهام و الان دلتنگم و الان احساس خفگی میکنم
الان باید برم جاده الان باید برم سفر
الان باید بنویسم. الان باید گریه کنم.
الان باید برم. باید برم. این یه جا موندن داره خفه‌ام می‌کنه
از اینکه هی فکر می‌کنم دارم خودمو توجیه می‌کنم بدم میاد
انگار دارم واسه مخاطب مینویسم. انگار همه اش شرح ماجراست.
انگار نفر سوم داره حرف میزنه
یه دفعه غریبه میشم با اینجا. یه دفعه احساس نیاز میکنم.
واقعیتش اینه که تنهایی بخشی از زندگی این زنه خواهد بود که نمی‌تونه یه جا بند شه
باید فقط بکنه تو سرش و شماره های تلفن رو پا ک کنه
یادشم بمونه که مرکز دنیا نیست و حرف نزنه و لبخند تحویل بده و بگه که همه چی خوبه و حالش هم خوبه و همه چی روی رواله
اره. همه چی روی رواله. روی روال زندگی من.
بلوط تنها چیزی هست که هنوز می‌تونم بیام جلوش و زار بزنم و خسته هم نشه.
بلوط کوچک من

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

همه آدم‌های وبلاگ‌نویس دور و برم از وبلاگاشون عبور کردند.
همه دیگه بزرگتر از این شدن که بیان تو وبلاگاشون بنویس.
هیچکی دیگه دور و برم از دوستای وبلاگ‌نویسم نیست که هنوز وبلاگ نویس باشه. اونم اینطوری روزانه، کسخلانه،‌ دلتنگانه، لوسانه، بی‌دغدغه یا تخصص یا هدف.
اونایی هم که می‌نویسن هر از چندگاهی چند خط جدی و درست می‌نویسن. همه دیگه تو درساشون، تو کاراشون متخصص شدن. رفتن سراغ چیزایی که دغدغه‌شون رو داشتن تو دنیای اونور مانیتور. این روزها همه همه رو «گوگل می‌کنند». دیگه نمیشه یه چیزی نوشت که اندازه سن آدم نباشه،‌ا اندازه تخصص نباشه. شاید هم محافظه‌کار شدن. شاید هم دیگه لازم ندارن اینجا بنویسن اگه اصلا از اول به خاطر نیاز شروع شده باشه. مال من اینطور بوده. لازم داشتم بنویسم.
شاید باید منم در اینجا رو تخته کنم. احساس می‌کنم همه از این مراحل گذشتن و من الان شبیه یه آدمی ام که تو آبی که تا زانوی آدم بیشتر نیست،‌ چسبیدم به چوبی که غرق نشم.
فکر می‌کنم دیگه بلوط هم باید بره پی کار و بار خودش. دیگه دوره اش تمام شده. بلوط من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وقتی آدم حالش بده، هیچی دوایی قدر بازی کردن با نقشه و نقشه سفر کشیدن اثر نداره.
احساس آدمی رو دارم که پاشو به زمین بستن و باید زودی در بره. انگار دارم راکد می‌شم. باید زودی در برم. باید زود زود زود برم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هشتم نوامبر دو هزار و یازده

نه ناراحت شدم نه عصبانی.
یه لحظه چرا، دلم تند تند زد یه بغضکی هم کردم
اما واقعا چیزی نمونده ته اون دل
نه ناراحت شدم نه عصبانی
فقط عجیبه. خیلی خیلی عجیبه.
این اجنبی‌ها یه کلمه دارن واسه این موقعیت خیلی خیلی به درد می‌خوره. آکوارد. آکوارد همون عجیبه اما عجیبی که دلچسب نیست. یعنی عجیب جالب نیست. حالا این وضع هم آکوارده. خیلی آکوارده
یه مدت خونه ما – با من و منا- بزرگ شده بود.
خب بزرگ شده بود دیگه.
فقط آکوارده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

یادم رفته حالم چطور بود تو دوره‌های زندگیم که یکی دوسم داشت.
یکی که نزدیک بود. آدم می‌تونست اعتماد کنه و می‌دونستی دوستت داره و بغلش گرم باشه و پریود رو بفهمه و بلد باشه آدمو آروم کنه. دلم کوچک شده. می‌خوام یکی- هرکی- باشه که دوسم داشته باشه. چرا من دیگه خواستنی هیچکی نیستم پس؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفتم نوامبر دو هزار و دوزاده

الکی الکی یک درد پایی گرفتم. هیچی نشده. یعنی منکه یادم نمی‌آد کجا ممکنه زخمیش کرده باشم. مگر اینکه تو مستی مثلا از صخره‌ای چیزی پریده باشم و یادم نمونده باشه. یه دفعه از دیروز یک درد غریبی شروع شد تو پای چپ. اون وری که قوزک پا هست نه، اونور. بین پاشنه و پنجه. اصلا نمیشد راه رفت. رفتم کلینیک دانشگاه. عکس و اینا هم هیچی نشون نداد. یعنی مو برنداشته. دکتر گفت شاید رگ به رگ شده یا ساییده شده.
از اون وقتام باس بزنم رو پیشونیم که سگ هاره. جلو نیایید. دلم تنگه از دیروز. بذارم تقصیر پریود. لابد تقصیر اونه. نشستم عکس مامان و بابا و عمو و خاله نگاه می‌کنم.
دلم می‌خواست الان خونه مامان اینا بودم. بعد از هفت سال ما دوباره خودمون پنج‌تاییم. بماند که هنوز پنج نفری یکجا جمع نشدیم از وقتی دوباره پنج‌تا شدیم و من هی فکر می‌کنم یه جوری به نظر می‌رسه بعد از اینهمه سال. حالا رسید که رسید. لوبیا پلو که باشه مشکل حل می‌شه. لوبیا پلو همه مشکلات عالم رو حل می‌کنه.
الان هیچی نمی‌خوام غیر از اینکه اونجا جلوی تلوزیون لم بدم و غر بزنم که اینا چیه شما نگاه می‌کنید. اه تف به این زندگی بزرگسالانه با این همه بلای آسمانی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم نوامبر دو هزار و دوزاده بسته هستند

ششم نوامبر دو هزار و یازده

ترسم از اینه که دیگه نخوام/ نتونم با توهمت بسازمت. با توهمت حرف بزنم. با توهمت خوشحال باشم. هی یادم بیاد توهمه. بعد اون وقت خود واقعنی‌ات (از اونا که آدم دست می‌زنه، بدن وجود داره، انگشتاش نمی‌ره توی تنت از اونورش در نمیاد. از اونا) رو هی لازم داشته باشم، هی اونو بخوام. بعد خب اونو که ندارم و نمی‌تونم داشته باشم و اون دیگه مثل توهمه نیست که منو بخواد که. بغلم کنه که. دوسم داشته باشه که. بعد اون موقع هی مستاصل و مستاصل‌تر می‌شم.
من فقط تا وقتی می‌تونم توهم کنم تو رو دارم. بعدش دیگه هیچی وجود نداره. من نباید به اون هیچی برسم. من نباید بیدار بشم. نباید بیدار بشم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند