هجدهم دسامبر دو هزار و یازده

می‌ترسم. از آدم‌ها می‌ترسم. جاده می‌خوام و تنهایی و سکوت.
می‌رم سفر یه چند هفته.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

هفدهم دسامبر دو هزار و یازده

تولدت مبارک رنگِ مدام زندگی

Screen%20Shot%202011-12-18%20at%207.21.12%20PM.png

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

شانزدهم دسامبر دو هزار و یازده

امروز به یه مفهومی به اسم جوراب رنگ پا فکر می‌کردم. از این جوراب‌ها که بی‌رنگ‌اند ولی می‌گن اگه بپوشید زیر دامن کوتاه، پا رو خوش فرم‌تر نشون می‌دن. از اونا. من نمی‌دونم چرا هیچ وقت طرفدار جوراب رنگ پا نبودم. یعنی هیچ وقت نفهمیدم که آیا واقعا پا رو خوش فرم‌تر نشون می‌دن یا نه. یا اصلا باید آدم پا رو خوش‌فرم‌تر از اونی که هست نشون بده یا نه. تازگی‌ها فکر می‌کنم آره خب. چرا که نه. اگه بهتر نشون می‌ده بپوشم خب. می‌دونید. مثل همون نقابه است. یعنی درسته که رنگ خود آدمه و نقاب هر کی یه رنگی داره، اما گذاشتنش، بهتر از نذاشتنشه. در هر حال یه پرده‌ای هست، یه رنگی هست، بهتر از رنگ خود آدم. آدم یاد باید بگیره رنگ مناسب خودش کدومه. اون نقابه آدمه رو خوش‌رنگ‌تر نشون می‌ده. مثل جوراب رنگ پا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

داستان از یه شب سرد ماه دسامبر شروع شد. یه دختره بود که حالش خوب نبود. هیچ حالش خوب نبود. یه ایوون سرد سیاه بود و دختره ایستاده بود اونجا و هی علف می‌کشید که یادش بره چقدر تنها شده و چقدر قراره تنهاتر بشه روزای بعد. بعد یکی از دوستاش اومد. همراه اون دوستش یه پسره دیگه بود. یه پسره کچل با یه چشای عجیب درشت.
اون شب همه مست بودن و های بودن و رقصیدن و حرف زدن. دختره فهمید که اسم پسره هست دیوونه. بعد هی نگاش کرد زیرچشمی. دختره خیلی شب بدی داشت. رفت به دوستش که دیوونه رو آورده بود گفت که این دوستت با کی هست. دوستش گفت نمیدونم با هیچکی. دختره گفت من ازش خوشم اومد. دوستش گفت خب برو سراغش. دختره نرفت
اون شب تمام شد. دختره نصفه شب خل شد. میخواست برگرده بره خونه خودش. گریه کرد. خیلی گریه کرد و صبح زود پاشد و رفت.
زندگی دختره عوض شد. دو ماه همه اش گریه می‌کرد. همه اش تنها بود همه اش تنها به خودش و تنهایی اش چنگ می زد. اما فکر دیوونه یه جای روزای شبونه اش بود. دختره گریه می‌کرد اما وقتی گریه اش بند می‌اومد فکر می‌کرد که چرا اینقدر چشای دیوونه یادش مونده.
بعد یه روزی یه ویدو دید که یه ادم خلی بود توش که شبیه دیوونه بود. مثل خل ها هی نشست ویدو رو دید خندید. آخرش جرات کرد ویدو رو فرستاد واسه پسره. اون موقع دیوونه یه سگی داشت. دختره به هیچکی تو دنیا اندازه اون سگه حسودیش نمیشد. دیوونه براش نوشت که همه شب با اون اهنگه با اون سگه رقصیده. دختره اون شب می خواست سگ بشه.
بعد یه ذره با هم مسج بازی کردن. دختره تو ابرا بود. آخرش دیوونه یه روز مهربون شد. پا شد رانندگی کرد اومد خونه دختره. قرار بود با هم برن دشت گل. دشته گل نداشت. هوا هنوز سرد بود. تو راه نزدیک بود دختره بسوزه، یه بار هم نزدیک بود م

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پانزدهم دسامبر دو هزار و یازده

واقعیت اینه که هیچ جای امنی در دنیای خارج از تنهایی آدم وجود نداره. تا وقتی آدم خودشه و چهاردیوار خودش، می‌تونه همه جور فانتزی امنیت و عشق و آرامش رو ببافه، اما به محض اینکه از در خونه و تنهایی‌اش میاد بیرون، باید بدونه که همه اونا بی‌رنگ می‌شن. امنیت و آرامش دوتا دروغ بزرگ‌اند در آغوش بقیه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

چهاردم دسامبر دو هزار و یازده

But my defense mechanism is opting myself out. You deny and I opt myself out. I guess its a fair game.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

سیزدهم دسامبر دو هزار و یازده

وقتی ساکتی
چشای دنیای من بسته‌است
می‌دونستی من دنیا رو از تو اون چشای تو می‌بینم؟
یه هفته است کورم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

دوازدهم دسامبر دو هزار و یازده

یه چند نفری هستند تو این دنیا که بدون لحظه‌ای تردید می‌تونم تمام پس‌وردهای زندگیمو بدم بهشون. از ایمیل گرفته تا حساب بانکی نه. نمی‌گم اگه همه رازهای سیاه زندگیمو بدونن، ازشون خجالت نمی‌کشم یا اونا اصلا هیچ قضاوتی نمی‌کنن، اما می‌دونم از اونا یه روز علیه من استفاده نمی‌‌کنن. یه جور بیانش سخته. اینطور هم نیست که برام قضاوتشون مهم نباشه، شاید اتفاقا برعکس. خیلی هم مهم باشه. به این چند نفر که می‌رسه، نمی‌تونم بگم «فاک. دلتون می‌خواد باهام معاشرت کنید دلتون نمی‌خواد نکنید. من همینم که هستم.
تازگی‌ها یکی‌شون- به دلیلی که به رابطه‌های خودش مربوطه- بهم گفت که ترجیحش اینه فعلا با هم ارتباطی نداشته باشیم. فهمیدم و گفتم باشه. اما تا همین دیشب که دور و بر خونه اش بودم، نفهمیده بودم چقدر چقدر دلم براش تنگ شده و دلم میخواست پیشش بودم و مسخره‌ام می‌کرد و بهم می‌گفت هی دکتر هی دکتر. انگار تازه دیشب بود که فهمیدم چقدر حضورش عزیزه و لازم تو زندگی‌ام حتی وقتی حضوری هم نداره.
امروز فهمیدم یکی‌ دیگه از بودن در یک جمع با من خجالت کشیده و یکی دیگه هم- که کلی ذوق دیدنش رو داشتم- از دیدن من خوشحال نشده و یادم اومد که ازم فاصله گرفته در جمع. آدمی نیستم که همه تقصیرات عالم رو گردن خودم بندازم. خیلی از چیزها به تفاوت‌های رفتاری و نگاه آدما به زندگی برمیگرده که نمیشه گفت کدوم خوبه کدوم بد. مقیاس نداره اما اعتراف می کنم که از ظهر تا حالا ضربان قلبم پایین نیومده و بعد از ماها حمله‌های بد داشتم. آدم ها و احساساتشون – نه قضاوتشون- خیلی مهم اند. خیلی.
همه خسته‌ایم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

من بلد نیستم حواسم باشه. این واسه یه زن سی‌ساله تنها انگار چیز خوبی نیست. زن سی ساله تنها باید بدونه کجا چقدر بخنده،‌ کجا چاک یقه‌اش چقدر باشه، هیچ جا نباید از تنش حرف بزنه، نباید بگه اعصاب نداره چون پریوده. نباید بگه دلش بچه می‌خواد، چون هنوز شوهر و سر سامون نداره. زن سی ساله تنها نباید واسه خودش تنها توی بار مست کنه، بره بیرون با پیپ غریبه‌ها علف بکشه و چشاشو ببنده و با خودش بخنده. زن سی ساله تنها نباید به مردی که دوسش داره ابراز عشق کنه.که براش گریه کنه. زن سی‌ساله تنها از روابط جنسی‌اش حرف نمی‌زنه. زن سی ساله تنها باید بتونه بازی کنه. باید بلد باشه مردا رو دنبال خودش بکشونه. زن سی ساله تنها نباید در دسترس باشه. زن سی ساله تنها باید سیاست داشته باشه. زن سی ساله تنها باید به آینده اش فکر کنه. زن سی ساله تنها حق نداره رویا بافی کنه. زن سی ساله تنها باید به فکر پس دادن قرض های دانشگاهش باشه. زن سی ساله تنها باید عاقل باشه.
زن سی‌ساله تنها نباید تو وبلاگش هرچی رو که می‌خواد بنویسه چون از رئیس و مرئوس و خواستگارهای احتمالی همه ممکنه اینو بخونن و زن تنهای سی‌ساله ممکنه چهل سالش بشه و هنوز تنها باشه. زن سی‌ساله تنها باید مثل یه زن سی ساله تنهای خوب به دکتر شدن فکر کنه. در تمام کلاس‌هایی که در خصوص قید‌ و بندهای اجتماعی بر بدن و رفتار زن صحبت می‌کنن نمره الف بگیره، اما در هر حال دست آخر بدونه که اونا مال کتاباست. که دست آخر آدم‌ها دنبال زن سی ساله مودب و خوش‌خنده و خوش صحبت می‌گردن. برای زن سی ساله تنها چهره اجتماعی از همه چی مهم‌تره. کلمه کلمه های این نوشته ها، ضربه‌های کلنگ اند بر این چهره اجتماعی.
متاسفانه اینجا یه زن سی‌ساله تنها زندگی می‌کنه که حواسش به هیچ کدوم از اینا نیست. بلد نیست حواسش باشه. متاسفانه این زن تنهای سی‌ساله به تک تک نوشته‌هاش، همون ضربه های کلنگ، عشق می ورزه. متاسفانه این زن تنهای سی ساله می‌خواد خودش باشه، بلد نیست به آینده فکر کنه، بلد نیست عاقل باشه. این زن تنهای سی ساله عاشق برهنگیه. عاشق اینه که خودش باشه. هرچی که هست. متاسفانه این زن تنهای سی‌ساله خیلی رهاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یازدهم دسامبر دو هزار و یازده

تجربه می‌گه وقتی آدم عصبانیه نباید وبلاگ بنویسه. اما من الان درسته که دارم می‌لرزم، اما عصبانی نیستم. گیجم و یه ذره شگفت‌زده.
انگار دوستام رو ناراحت کردم. انگار ناخواسته باعث شدم از بودن با من خجالت بکشن.
ع میگه تو خودت می‌دونی که مرز نداری. اما من نمی‌دونم. من هیچ وقت به این فکر نکردم که حالا باید رفت مرزها رو از بین برد، باید فلان کار رو کرد برای اینکه حالا عرف جامعه رو از بین برد. فکر نکردم فلان کار رو بکنم چون اعتراض کرده باشم یا فلان مدل لباس پوشیدن یا حرف زدن، قراره چیزی رو عوض کنه. راستش من اصلا به این چیزا فکر نمی‌کنم. من واسه خودم زندگی می‌کنم، اما من حتی به این چیزا فکر نکرده بودم. من رنگ رو دوست دارم، تنم رو دوست دارم، از گفتن در موردش خجالت نمی‌کشم. من دوست دارم بگم که یه روز حامله می‌شم، که دلم می خواد سارگت مام بشم، که یه روز مزرعه می‌خرم که از آمازون کتاب تربیت بز خریدم. من لباسهای نپالی‌ام رو به هر لباس دیگه‌ای ترجیج می‌دم. من عاشق جاده‌ام. آدم‌های خل وضع رو دوس دارم. جا نمی‌شم تو قالب هشت تا پنج. من آدما رو دوست دارم.
من نمی‌دونستم که دارم موقعیت اجتماعی خودمو به خطر می‌اندازم. که اگه دوستام با من جایی باشن، باید دست و دلشون بلرزه که من حرف بی‌تربیتی نزنم. یا مست نشم. یا بلند بخندم. من نفهمیدم که آدم‌ها پشت سرم حرف می‌زنند و با من معاشرت نمی‌کنند. من هیچ کدوم از این چیزا رو ندیده بودم. هنوز هم نمی‌بینم. من که ته غار خودم افتادم تو اون شهر کوچیک، اصلا کی رو دارم که باهاش معاشرت کنم.
اما اینم هست که آدم‌ها قضاوت می‌کنن. همه ما اینکار رو می‌کنیم. دوستای من هم حق دارن اهم و فی‌الهم بکنن. ببین اصلا دلشون می‌خواد با من معاشرت کنند یا نه. درجه محافظه کاری آدم‌ها فرق داره و این کاملا قابل درکه. اما من نمی‌تونم خودم نباشم. بلد نیستم. می‌تونم حواسم رو جمع کنم که در جمع به دوستانم آسیب نزنم، یعنی باعث خجالتشون نشم یا موقعیت اجتماعیی اونا رو به خطر نندازم،
هرچند که من بهترین دوستای عالم رو دارم که میان اینا رو بهم می‌گن. خودشون هم می‌دونن که ستاره های زندگی منن و من چقدر چقدر تمام این سال گذشته رو مدیون اونا هستم.
فکر می‌کنم برگردم به همون غاری که همه سال گذشته اون تو بودم. من نمی‌تونم خودم نباشم، نمی‌تونم ننویسم، نمی‌تونم این دوستام رو از دست بدم، اما می‌تونم خودمو از زندگی اجتماعی دور و اطرافیانم بکشم بیرون. می‌تونم دوباره خودم باشم و اسکایپ و چایی جلوی کامپیوتر. دلم می‌خواد اونا هم از دیدن من خوشحال بشن. این تنها چیزیه که من می‌خوام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند