یازدهم دسامبر دو هزار و یازده

تجربه می‌گه وقتی آدم عصبانیه نباید وبلاگ بنویسه. اما من الان درسته که دارم می‌لرزم، اما عصبانی نیستم. گیجم و یه ذره شگفت‌زده.
انگار دوستام رو ناراحت کردم. انگار ناخواسته باعث شدم از بودن با من خجالت بکشن.
ع میگه تو خودت می‌دونی که مرز نداری. اما من نمی‌دونم. من هیچ وقت به این فکر نکردم که حالا باید رفت مرزها رو از بین برد، باید فلان کار رو کرد برای اینکه حالا عرف جامعه رو از بین برد. فکر نکردم فلان کار رو بکنم چون اعتراض کرده باشم یا فلان مدل لباس پوشیدن یا حرف زدن، قراره چیزی رو عوض کنه. راستش من اصلا به این چیزا فکر نمی‌کنم. من واسه خودم زندگی می‌کنم، اما من حتی به این چیزا فکر نکرده بودم. من رنگ رو دوست دارم، تنم رو دوست دارم، از گفتن در موردش خجالت نمی‌کشم. من دوست دارم بگم که یه روز حامله می‌شم، که دلم می خواد سارگت مام بشم، که یه روز مزرعه می‌خرم که از آمازون کتاب تربیت بز خریدم. من لباسهای نپالی‌ام رو به هر لباس دیگه‌ای ترجیج می‌دم. من عاشق جاده‌ام. آدم‌های خل وضع رو دوس دارم. جا نمی‌شم تو قالب هشت تا پنج. من آدما رو دوست دارم.
من نمی‌دونستم که دارم موقعیت اجتماعی خودمو به خطر می‌اندازم. که اگه دوستام با من جایی باشن، باید دست و دلشون بلرزه که من حرف بی‌تربیتی نزنم. یا مست نشم. یا بلند بخندم. من نفهمیدم که آدم‌ها پشت سرم حرف می‌زنند و با من معاشرت نمی‌کنند. من هیچ کدوم از این چیزا رو ندیده بودم. هنوز هم نمی‌بینم. من که ته غار خودم افتادم تو اون شهر کوچیک، اصلا کی رو دارم که باهاش معاشرت کنم.
اما اینم هست که آدم‌ها قضاوت می‌کنن. همه ما اینکار رو می‌کنیم. دوستای من هم حق دارن اهم و فی‌الهم بکنن. ببین اصلا دلشون می‌خواد با من معاشرت کنند یا نه. درجه محافظه کاری آدم‌ها فرق داره و این کاملا قابل درکه. اما من نمی‌تونم خودم نباشم. بلد نیستم. می‌تونم حواسم رو جمع کنم که در جمع به دوستانم آسیب نزنم، یعنی باعث خجالتشون نشم یا موقعیت اجتماعیی اونا رو به خطر نندازم،
هرچند که من بهترین دوستای عالم رو دارم که میان اینا رو بهم می‌گن. خودشون هم می‌دونن که ستاره های زندگی منن و من چقدر چقدر تمام این سال گذشته رو مدیون اونا هستم.
فکر می‌کنم برگردم به همون غاری که همه سال گذشته اون تو بودم. من نمی‌تونم خودم نباشم، نمی‌تونم ننویسم، نمی‌تونم این دوستام رو از دست بدم، اما می‌تونم خودمو از زندگی اجتماعی دور و اطرافیانم بکشم بیرون. می‌تونم دوباره خودم باشم و اسکایپ و چایی جلوی کامپیوتر. دلم می‌خواد اونا هم از دیدن من خوشحال بشن. این تنها چیزیه که من می‌خوام.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.