بیست و هفتم دسامبر دو هزار و یازده

دم در بار، دوتا نوجوان از ما پرسیدند که سیگار داریم. ما همین ده دقیقه قبل آخرین نخ را شریکی کشیده بودیم. عین همین را گفتم بهشان. یکی گفت خب اگه میخوای سیگار ندی بگو نمیخوام بدم چرا دروغ میگی.
انگار پیش فرض این است که همه دروغ بگویند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و ششم دسامبر دو هزار و یازده

غمگینم
تو نیستی و من الان لازمت دارم
وسط اینهمه چراغ و آدم و ماشین و صدا

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و ششم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و پنجم دسامبر دوهزار و یازده

اینم از کریسمس مست ما در یه برجی بالای شهری که هیچ وقت نمی‌خوابه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و پنجم دسامبر دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و چهارم دسامبر دو هزار و یازده

هی نشستم اینا رو دیدم، بعد هی فکر کردم چی بهتر از اینکه آدم یه سطل رنگ برداره با یه قلم‌مو، تو این بعد از ظهری که پرنده پر نمیزنه بره خیابون نقاشی.
تو که نیستی که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و چهارم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و سوم نوامبر دو هزار و یازده

تا صبح زیر باران راه رفتیم. تا فی‌ها خالدونمون خیس و سرد بود. اما حال غریبی بود، شراب به دست راه رفتن از خیابون ۱۱۹ تا خیابون ۱. یک جا کنار دیواری نشسته بودیم بعد از نیمه شب و هات داگ می‌خوردیم و شراب. یعنی روی زمین نشسته بودیم که باران نخوریم و هات داگ بخوریم. بعد یک دفعه یکی آمد کنار ما نشست، یکی دیگر از او – و خب طبعا از ما- عکس گرفت و بعد طرف پرید و رفت. یعنی لقمه ماسید توی دهان ما بسکه این حرکت تند اتفاق افتاد. ما فلاش را دیدیم و بعد آنها ناپدید شدند. ما هم به هات داگ خوردن ادامه دادیم منتها با خنده‌های بیشتر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و سوم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و دوم دسامبر دو هزار و یازده

هزار کاکلی شاد در نگاه تو
هزار قناری خاموش در زبان من
ای‌کاش…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و یکم دسامبر دو هزار و یازده

دو تا بطری شراب خریدیم. یه چند تا برش هندونه و پرتقال، یه کارتون از جلوی یه مغازه ای کش رفتیم. یه جای کف خیابون هفتم (چندتا چهارراه اونور میدون تایمز) نشستیم مراسم شب یلدا برگزار کردیم به چه عظمت. حالمون فروختنی بود، گرون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیستم دسامبر دو هزار و یازده

یه برنامه‌ای بود تو صدای آمریکا در خصوص اهمیت آموزش مسائل جنسی و اینکه چقدر در یک رابطه‌ای مثل ازدواج مهمه. به مامان تکست دادم که اینو ببین. بعد از برنامه برام نوشت که: مامان جان مرسی. خیلی خوب بود. اینو باید سی‌سال پیش می‌دیدیم. خیلی منو ببخش.
من نمیدونم چرا معذرت خواهی کرد. وی این معذرت خواهی خیلی غمگین بود. خیلی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

نیویورک نیویورک

هی فکر کردم اینو بگم یا نه، اما در هر حال من یک دو سه هفته‌ای در نیویورک( upper west side) خواهم بود. (به لطف عزیزی که خونه‌اش رو در اختیارم گذاشته) بنابراین اگه اون طرف‌ها و اهل تفریحات ارزون قیمت، مثل راه رفتن در خیابون و شراب ارزون و هات داگ خوردن هستید، یه ندا بدید معاشرت کنیم. من دوبار نیویورک بودم، اما از ریزه‌کاری‌های شهر هیچی بلد نیستم.
balootak@gmail.com

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نیویورک نیویورک بسته هستند

نوزدهم دسامبر دوهزار و یازده

یه اتفاقی که تو خانواده ما، بعد از مهاجرت، افتاد این بود که فرصت پدر و مادری، اون طور که تو فرهنگ ما جا افتاده است، رو از پدر و مادرم گرفت.
من بیست و دو سه سالم بود. منا هجده و رها هم که سال اول دبیرستان. اومدیم اینجا و به خاطر اینکه ما زبون می‌دونستیم و اونا نه، وظیفه رسیدگی به همه امور افتاد گردن ما. اولش که من به اون دوتا هم اعتماد نمی‌کردم و سعی داشتم همه کارها رو خودم انجام بدم. یه جور عذاب وجدان سنگین هم داشتم. فکر می‌کردم پدر و مادر به خاطر ماها از هرچی داشتن و نداشتن دل کندن و حالا وظیفه ماست. بعدش هم که خیلی زود ازدواج کردم و نه خبری از جهاز واسه دخترشون بود، نه کارهای دیگه‌ای که خیلی از پدر و مادرها این طور موقع‌ها واسه بچه‌هاشون می‌کنن.
بعد وضع خیلی بهتر شد. یعنی وقتی شد که دیگه خودشون هم احساس راحتی کردند. دوستان خودشون رو تو شهرشون پیدا کردند و اونقدری به زبان انگلیسی مسلط شدند که کارهاشون رو راه بیاندازن. اما همیشه انگار این کمبود پدری و مادری کردن باقی بود. یا حداقل من حسش می‌کردم. کدوم پدر و مادری هست که دلش بخواد محتاج بچه‌هاش بشه؟
پارسال جدایی من خیلی شوک بزرگی براشون بود. یعنی فکر کنید همینطوری همه چی خوب و خوش باشه و بعد طبعا اون ها هم فکر کنند که خوشی زده زیر دل ما. اما وقتی براشون از افسردگی و ناراحتی‌هام گفتم، خیلی زود، این خیلی زود یعنی شاید نیم ساعت، همه چی تغییر کرد. بماند که یادآوری اشک‌های بابام هنوز سخت‌ترین خاطره زندگیمه، اما همه توجه اونا برگشت به این مسئله که باید حواسشون به من باشه. نمی‌گم من بهشون فرصت دادم، اما خودشون یک دفعه خودشون رو مقصر دونستن که در این سال‌ها متوجه من نبودند و همیشه کسی بودم که از خودشو سه تا خانواده مراقبت می‌کرد.
اجازه دادم هرطور دلشون می‌خواد حواسشون بهم باشه. یه بار صبح مامان زنگ می‌زد یه بار عصر بابا. به بهانه حالت چطوره چه خبر. محبت مامان من تو مرباهاش پخته می‌شه. چند جور مربا تو یخچال خونه من باشه خوبه؟ من تازه حواسم به این رفت که چرا اینطور شده و اینهمه تنهایی اون‌ها – اسم بهتری براش پیدا نکردم- از کجا اومده. سر مسایل بی‌ربطی که می‌دونستم جوابش هم اینه که خودت بهتر می‌دونی بهشون زنگ زدم و مشورت کردم. روابط بالغ شد. یعنی با پدر و مادرم شدیم سه تا آدم بزرگ که می‌تونستیم راجع به همه چی حرف بزنیم. احساس کردم اونا دلش خیلی تنگ شده بود واسه پدر و مادری کردن. منم واسه بچگی شاید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم دسامبر دوهزار و یازده بسته هستند