بیست و سوم نوامبر دو هزار و یازده

تا صبح زیر باران راه رفتیم. تا فی‌ها خالدونمون خیس و سرد بود. اما حال غریبی بود، شراب به دست راه رفتن از خیابون ۱۱۹ تا خیابون ۱. یک جا کنار دیواری نشسته بودیم بعد از نیمه شب و هات داگ می‌خوردیم و شراب. یعنی روی زمین نشسته بودیم که باران نخوریم و هات داگ بخوریم. بعد یک دفعه یکی آمد کنار ما نشست، یکی دیگر از او – و خب طبعا از ما- عکس گرفت و بعد طرف پرید و رفت. یعنی لقمه ماسید توی دهان ما بسکه این حرکت تند اتفاق افتاد. ما فلاش را دیدیم و بعد آنها ناپدید شدند. ما هم به هات داگ خوردن ادامه دادیم منتها با خنده‌های بیشتر.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.