نوزدهم دسامبر دوهزار و یازده

یه اتفاقی که تو خانواده ما، بعد از مهاجرت، افتاد این بود که فرصت پدر و مادری، اون طور که تو فرهنگ ما جا افتاده است، رو از پدر و مادرم گرفت.
من بیست و دو سه سالم بود. منا هجده و رها هم که سال اول دبیرستان. اومدیم اینجا و به خاطر اینکه ما زبون می‌دونستیم و اونا نه، وظیفه رسیدگی به همه امور افتاد گردن ما. اولش که من به اون دوتا هم اعتماد نمی‌کردم و سعی داشتم همه کارها رو خودم انجام بدم. یه جور عذاب وجدان سنگین هم داشتم. فکر می‌کردم پدر و مادر به خاطر ماها از هرچی داشتن و نداشتن دل کندن و حالا وظیفه ماست. بعدش هم که خیلی زود ازدواج کردم و نه خبری از جهاز واسه دخترشون بود، نه کارهای دیگه‌ای که خیلی از پدر و مادرها این طور موقع‌ها واسه بچه‌هاشون می‌کنن.
بعد وضع خیلی بهتر شد. یعنی وقتی شد که دیگه خودشون هم احساس راحتی کردند. دوستان خودشون رو تو شهرشون پیدا کردند و اونقدری به زبان انگلیسی مسلط شدند که کارهاشون رو راه بیاندازن. اما همیشه انگار این کمبود پدری و مادری کردن باقی بود. یا حداقل من حسش می‌کردم. کدوم پدر و مادری هست که دلش بخواد محتاج بچه‌هاش بشه؟
پارسال جدایی من خیلی شوک بزرگی براشون بود. یعنی فکر کنید همینطوری همه چی خوب و خوش باشه و بعد طبعا اون ها هم فکر کنند که خوشی زده زیر دل ما. اما وقتی براشون از افسردگی و ناراحتی‌هام گفتم، خیلی زود، این خیلی زود یعنی شاید نیم ساعت، همه چی تغییر کرد. بماند که یادآوری اشک‌های بابام هنوز سخت‌ترین خاطره زندگیمه، اما همه توجه اونا برگشت به این مسئله که باید حواسشون به من باشه. نمی‌گم من بهشون فرصت دادم، اما خودشون یک دفعه خودشون رو مقصر دونستن که در این سال‌ها متوجه من نبودند و همیشه کسی بودم که از خودشو سه تا خانواده مراقبت می‌کرد.
اجازه دادم هرطور دلشون می‌خواد حواسشون بهم باشه. یه بار صبح مامان زنگ می‌زد یه بار عصر بابا. به بهانه حالت چطوره چه خبر. محبت مامان من تو مرباهاش پخته می‌شه. چند جور مربا تو یخچال خونه من باشه خوبه؟ من تازه حواسم به این رفت که چرا اینطور شده و اینهمه تنهایی اون‌ها – اسم بهتری براش پیدا نکردم- از کجا اومده. سر مسایل بی‌ربطی که می‌دونستم جوابش هم اینه که خودت بهتر می‌دونی بهشون زنگ زدم و مشورت کردم. روابط بالغ شد. یعنی با پدر و مادرم شدیم سه تا آدم بزرگ که می‌تونستیم راجع به همه چی حرف بزنیم. احساس کردم اونا دلش خیلی تنگ شده بود واسه پدر و مادری کردن. منم واسه بچگی شاید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.