پنجم زانویه دو هزار و دوازده

آن وسط‌ها یک دفعه من زد به سرم که فروغ بخوانم. نصفه شب بود. بقیه خواب بودند.
من شروع کردم بلند بلند «فتح باغ» را خواندن. این شعر عین زندگی است. عین زندگی من است. بعد یک دفعه گفتم. فکر کن گلستان چقدر خوشبخت بود. چقدر خوشبخت است. عاشق فروغ بود. فروغ عاشقش بود. بعد گفت که خب الان هم می‌شود عاشق فروغ شد. تو هستی. گفتم آره. من هستم، اما این فرق دارد. منظورم با جسم فروغ یکی شدن است. با زنی که این زبانش است راه رفتن است. از او شنیدن است. فکر کن عشق فروغ به گلستان چطور بود. عشق فیزیکش به گلستان. به فیزیک گلستان. گفت یعنی مالکیت؟ تعلق؟ زندگی مشترک؟ گفتم ذهن تو عشق فیزیکی را با مالکیت یکی می‌کند. با زندگی مشترک یکی می‌کند. من منظورم اینها نبود. یعنی جدای شعرهایش، تو بتوانی دست‌هایش را هم موقع عشق‌بازی ببینی، بتوانی لمسش کنی، حرف بزنی. اصلا در یک فضای باشی که فروغ حضور دارد. گیرم که حرف نزند، شعر نگوید، سیگار نکشد. فقط باشد در آن فضا.
به گلستان حسودی‌ام می‌شود، اما انگار حس می‌کنم چرا هیچ وقت از فروغ حرف نمی‌زند. انگار می‌فهمم فروغ در گلستان چه دیده بود. البته انگار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم زانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

چهارم ژانویه دو هزار و دوازده

خوب یا بدش مهم نیست.
اصلا خوب و بد هم نداره
اما وقت نتونی طرف رو ببوسی، عمیق و طولانی،
«عشق‌بازی» در کار نیست
اسمش رفع نیاز جنسیه. مثل وقتی گرسنه‌ هستی و نه کالری مهمه نه کیفیت
لذتش هم اندازه همون غذا تو اون وقت مهمه
مدتهاست من عمیق و طولانی کسی رو نبوسیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

سوم ژانویه دو هزار و یازده

Does it go away if I get to know you?
Does it all because of you being a total stranger to me?
Are we getting board the moment we find each other predictable?
Isn’t it all because of the challenge you made for me? Am I too accessible to you? Should I go away and make you follow me? Can I play this role?
Isn’t it impossible to love someone you know?
Knowledge is the killer. Get away. I want a total stranger.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم ژانویه دو هزار و یازده بسته هستند

دوم ژانویه دوهزار و دوازده

My therapist asked me once, what do i want from “Him”. I said I don’t know. i just want to be around him. Them she, my therapist, asked me to define this “being around thing”! “tell me what do you do when you are together”. she asked. I could not recall a moment. I knew we watched TV shows, talk music, smoked pot, drive, drink, but i could not recall our conversations, perhaps because there was not that much of it. Perhaps i have told him all my stories before, when I am holding his imaginary body every night before that moment of realization. That moment, that moment…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم ژانویه دوهزار و دوازده بسته هستند

یکم ژانویه دو هزار و دوازده

“Perhaps because the origins of a certain kind of love lie in an impulse to escape ourselves and our weaknesses by an alliance with the beautiful and the noble. But if the loved one loves us back, we are forced to return to ourselves, and are hence reminded of the things that had driven us into love in the first place. Perhaps it was not love we wanted after all, perhaps it was simply someone in whom to believe–but how can we continue to believe in the beloved now that they believe in us?”
On Love
by Alain de Botton

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

سی و یکم دسامبر دو هزار و یازده

I lighted my joint and then boom!
it was over, it was zero.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی و یکم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

سی‌ام دسامبر دو هزار و یازده

ساعت دو و نیم صبح، میدون تایمز شلوغ و همه مشغول عکس و فیلم‌برداری، دارن صحنه رو برای اجرای کنسرت‌های فردا شب- شب سال نوی میلادی- آماده می‌کنند و کلا مثل روز همه جا روشنه. بعد یه دفعه یه بز سرگردون ببینی گوشه دیوار. بز زنده. یک بز زنده که به گردنش یه بندی هم آویزونه، کنار دیوار مستاصل و ترسیده ایستاده. فکرشو بکنید،‌ یک بز زنده وسط میدون تایمز شب سال نو!

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای سی‌ام دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و نهم دسامبر دو هزار و یازده

از عریان *حکایت امشب ما را بخوانید
نه مست بودیم نه های. یعنی‌ تا ان لحظه نبودیم. بعدش که مراسمِ شبِ یلدا برگزار کردیم بودیم اما قبلش نه. داشتیم درخیابان‌های نیو یورک راه می‌‌رفتیم که یک بنتون خیلی‌ بزرگ دیدیم، سه طبقه. رفتیم داخل و از شانس ما یک سری وارمر (هم یقه‌ اسکی و هم جوراب) حراج کرده بود. خرید کردیم و آمدیم بیرون. بعد چون از خریدمان خیلی‌ راضی‌ بودیم به بقیه دوستامون در شهرهای دیگه هم گفتیم که یه سر به بنتونِ شهرشون بزنن که چه جنسی‌ و چه قیمتی. من یقه‌ اسکی و جورابی که خریده بودم کل سه چهار روزی که تورنتو بودم از تنم در نیاوردم و تصمیم گرفتم وقتی‌ برگشتم رنگ‌های دیگرش را هم بخرم.
شب اول که برگشتم کل خیابان‌ها را گشتیم و مغازه را پیدا نکردیم. شب دوم ”د” هم آمد و گفتیم بیا بریم بنتون لباسِ گرم از آنجا بخر. رفتیم بنتون را پیدا کردیم اما مغازه با مغازه روزِ اول فرق داشت. به فروشنده گفتیم ما فلان چیز را آن روز از یک بنتون دیگه خریدیم شما هم دارید؟ گفت مطمئن است که بنتون در نیو یورک سیتی شعبه دیگه‌ای ندارد و شعبه دیگرش در نیو جرسی است. طبعا هر دو خریدهایمان را پوشیده بودیم و اصرار داشتیم که مارک لباس را ببیند تا باور کند بنتون است.
فروشنده ما را که یکیمان همان وسط مغازه زیپ لباس آن یکی‌ را از زیر صد لایه لباس زمستانی پایین می‌‌کشید که ثابت کنیم پرت و پلا نمی‌‌گوییم هاج و واج نگاه می‌‌کرد. مارک لباس بنتون نبود. گفت مارک بنتون سبز است و غیر ممکن است که این بنتون باشد. ما همچنان به خودمان مطمئن بودیم که چطور ممکنه دو تا آدم عاقل؟؟؟ اشتباه کنند. بعد یادمان افتاد که همان شب، بعد از خرید که کنار خیابان و روی مقوا نشسته بودیم و مراسمِ شبِ یلدا برگزار کردیم عکس هم گرفتیم. بدو بدو عکس توی تلفن را نشانش دادیم که ببین! این هم ساک خرید. گفت این بسته اصلا مال بنتون نیست و مال فلان مغازه است در تقاطع بعدی.
ما همچنان مطمئن که فروشنده اشتباه می‌‌کند و ما نه رفتیم تقاطع بعدی و خب مغازه بنتون نبود و همان مارک دیگه بود که فروشنده گفت…
حالا؟ حالااگر یکی‌ از این شب‌ها در یک برنامه دوربین مخفی‌ نشان دادند که تابلوی بنتون را با یک تابلوی دیگه عوض کرده بودند که دو نفر را اسکل کنند، آن دو نفر ماییم
* من هنوزم مطمئنم که مغازه بنتون بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند

شما می بخور با همه کس
می نخوری با همه کس
در هر حال ما خون جگر را می خوریم.
خاطر مبارک را نیازارید

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و هشتم دسامبر دو هزار و یازده

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم دسامبر دو هزار و یازده بسته هستند