بهارتون مبارک آقای زید‌آبادی.
جونتون سالم.
* و طبعا همه زندانی‌های دیگه. هرکی به هر دلیلی امشب پیش اونایی که دوسشون داره نیست. به سلامتی آزادی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تحویل سال تو جاده بودم.
امسال حتما سال مبارکی خواهد بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اصلا یادم نیست اینو قبلا نوشتم یا نه. اما چون دوباره اتفاق افتاد و دوباره یادم اومد می‌نویسمش
یادتونه بچه‌ بودیم، یه مهمونی می‌شد، بعد آقایون که دور هم جمع می‌شدند، کله‌ها داشت از جلو یا وسط خالی می‌شد. تصویری که من دارم توی هال بزرگ خونه خودمونه که وقتی مهمون زیاد داشتیم رو زمین سفره پهن می‌کردیم، بعد وقتی از بالا نگاه می‌کردی، کله‌های خالی رو می‌دیدی. اون موقع‌ها ما بچه‌های زیر دست و پا بودیم.
حالا تو جمع دوستای خودمون که هستیم، همین همسن و سال‌های خودمون، سی و اندی ساله‌ها. کافی از بالا به کله‌های پسرها نگاه کنید. همه داشتند دور میز پوکر بازی می‌کردند، من رو یه صندلی پایه بلندتری نشسته بودم، عکاسی می‌کردم واسه دل خودم. یه دفعه دیدم چقدر عمو و دایی و شوهر خاله دور میز نشسته. (اصلا نمی‌دونم این جماعت این چیزا هستند یا نه) اما شکل کله‌ها همون شکلی بود. وسط کله خالی و تنک، پیشونی‌ها بلند و بلند‌تر. خوش‌تیپاشون موهاشونو تراشیده بودند کچلیه معلوم نشه. اما خیلی آی کیو نمی‌خواد فهمیدن اصل جریان.
ما ها شدیم آدم بزرگا حالا. شما -پسرها- هم شدید کچل‌های فامیل. گناهی‌ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

داشتم تو کتابخونه مشق آخر ترم می‌نوشتم. یه دفعه ویرم گرفت که برم خونه گردگیری کنم. امسال هیچ خبری از عید نیست تو خونه. باس خجالت بکشم. برگشتم رفتم خونه .آشپزخونه و بعد هم هال رو یه ذره مرتب کردم گردگیری کردم. آیپاد رو گذاشتم روی پلی لیست نوروز رادیو جوان…فرهادش غمی ام کرد مثل همیشه اما بعد همه اش شد اندی و کوروس و مرتضی و حاجی فیروز و من ظرف می‌شستم و واسه خودم می‌رقصیدم. یعنی قشنگ می‌رقصیدم. یه دفعه رفتم بالا. اون لباس تازهه رو که پشت نداره و اصلا نباس تکون خورد که هیچی از جلوی آدم نریزه بیرون از توش، رو پوشیدم با این شلوار دمپا یه متریه. کفش پاشنه بلند. وسط اتاق خوابی که از شلوغی نمیشه توش تکون خورد. شروع کردم با خودم رقصیدن.
من رقصیدن بلد نیستم. تازگی ها دستام رو یه ذره تکون می‌دم. اما خیالی نبود. ساعت چهار بعد از ظهر لباس مهمونی پوشیدم واسه خودم رژ لب زدم دستت رو گرفتم شروع کردیم رقصیدن. همه حواس من به این که لباسه چطور باید تکون بخوره که تو کجاش رو نگاه کنی. بعد رقصیدیم. دست منو گرفتی و رقصیدیم. من به چشات نگاه کردم و تو منو چرخوندی و من خندیدم و گفتم با این لباس نباس منو بچرخونی. بعد تو مست بودی، گفتی آروم تر، گفتم آروم تر الان یعنی حرف شرک. چند بار منو چرخوندی؟ من روی کوه همه ملافه ها و لباس‌های پخش شده، جلوی آینه خاک گرفته اتاق خواب با خودم می‌رقصیدم و با تو می‌خندیدم و یه دفعه گریه کردم و سرم رو گرفتی و باز هم رقصیدیم. اینقدر رقصیدیم که همه پلی لیست نوروز رادیو جوان تمام شد.
ترانه‌های جنوب سهیل نفسیی لابد باید بعدش پخش می‌شد، که من بیافتم روی تخت و هق هق کنم. دلم برات تنگ شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز

رقصم گرفته بود
مثلِ درختکی در باد
آنجا کسی نبود
غیر از من و خیال تنهایی…
رقصم گرفته بود
ویرانه سر، دیوانه وار
تنها…
تنها تنها
رقصیدم
ابراهیم منصفی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای امروز بسته هستند

مثلا همین الان

وسط یه بحثی باشیم. مثلا آخرین قسمت مزخرف یه سریال. بعد لابد خوراکی دستمونه که یه جا میشینیم یا دراز می‌کشیم یا ثابت می‌شیم. بعد بحث یه ذره ادامه پیدا می‌کنه. بعد ساکت می‌شیم. کامپیوتر رو می‌بندیم. ساکت ساکت ساکت. من به تو خیره می‌شم. تو به من. کسی تکون نمی‌خوره. نه صورت تو، نه صورت من. بعد جرات می‌کنیم به چشای هم نگاه کنیم. من جرات می‌کنم تو چشای تو نگاه کنم. و بلدم ببینم که دارم تو چشای تو می‌خندم. بدونم که داری خنده‌ام رو می‌بینی. میتونم به چشات نگاه کنم و با لبام بخندم. قبل از اینکه برسی بهشون، با لبام بخندم. با انگشتام بازی کنم با لبات. چشامو ببندم بکشمشون با انگشتام. یه بار دو بار صد بار با انگشتام دست بکشم به لبات. دستمو ببرم زیر گوشت، اونجایی که وقتی می‌مالمشون چشات بسته می‌شه. بعد آروم آروم همینطوری زی گوشاتو نوازش کنم.چشام بسته باشه نفس بکشمت، نذارم صورتتو بیاری جلو، نذارم بیاری جلو که بمیرم از خواستنت
که بمیرم از خواستنت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مثلا همین الان بسته هستند

یکی از دلایل این تراوشات زیاد، همانا مریضی است.
از ظهر شنبه تا هم اکنون- که ظهر چهارشنبه است- یک بار از خانه بیرون رفته‌ام. آنهم استادم گفت برگرد برو خانه. البته از امروز صبح دیگر خوب شده‌ام، اما فکر کردم چه کاری است. حالا یک روز دیگر هم مریض باشم بخوابم.
اما شیرینی کار به همین جا ختم نمی‌شود. قرار بود هفته قبل به میم سبزی پلو با ماهی بدهم. بعد دست غیب رها را آن شب رساند که همان دم در صورتش را که بوسیدم گفتم کمکم می‌کنی سبزی پلو ماهی بپزم (حرف جمعه است). بعد گفت البته. بعد هم من نشستم تا غذا را پخت. خودم هم کوکو سبزی پخته بودم با سوپ برای میم. دو تا کیک خامه‌‌ای هم توی یخچال مانده بود از همان روزها. به اضافه یک لوبیای پلوی دست پخت ع. خب آدم چرا باید این عیش را منقش کند؟ ماست کره داره هم بود، کره هم بود. این وسط پ هم برایم لبو پخته بود که ضعف نکنم از بیماری! شما جای من بودید خوب می‌شدید؟
راستش اگر الان نمی‌رفتم روی ترازو، فکر می‌کنم بقیه هفته را هم مریض می‌ماندم، اما انگار چاره‌ای نیست. باید خوب شوم. خوب شدن لامصب مشق نوشتن را هم دارد. اگر این یک قلمش را نداشت، غم بقیه خوردنی بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تلوزیون ندارم، اما اگه داشتم و این کانال براوو رو هم داشتم یک قسمت این سریال شاهان سانست رو از دست نمی‌دادم. خیلی هم جدی می‌گم. مشکل «ریالیتی» تلوزیون نیست که ماها واسش رسالت در نظر گرفتیم. شما می‌گید «ما» بهتریم، بفرمایید بهتر بسازید. خوب‌تر نمایش بدید. گلاره اینجا خیلی خوب نوشته.
خانوممون آسا هم هست توش تازه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

One Week

When you get those rare moments of clarity, those flashes when the universe makes sense, you try desperately to hold on to them. They are the life boats for the darker times, when the vastness of it all, the incomprehensible nature of life is completely illusive. So the question becomes, or should have been all a long… What would you do if you knew you only had one day, or one week, or one month to live. What life boat would you grab on to? What secret would you tell? What band would you see? What person would you declare your love to? What wish would you fulfil? What exotic locale would you fly to for coffee? What book would you write?
One Week (2008)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای One Week بسته هستند

یه دفترچه خریدم دادم دست دخترم گفتم بشین کتابتو بنویس. از همین الان باس شروع کنی نوشتن.
دخترم سرشو بالا کرد، منو نگاه کرد گفت کتابه رو کیا می‌خونن
گفتم خودت و آدم‌های توی دلت
کاش آدم زیاد تو دلش در بیاد

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند