با موبایل خبر می‌خواندم که تکست داد. یعنی روی صفحه افتاد که فلانی تکست داده. خبرم را تا ته خواندم بعد رفتم سر تکست. نه اینکه جلوی خودم را بگیرم. حتی رغبت نکردم برم ببینم چی نوشتی. طبعا کار داشتی که تکست دادی و خب همینطور هم بود.
دم تو هم گرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جلوی آینه ایستاده بودم و سعی می‌کردم خط چشم‌هایم را قرینه هم بکشم که یک دفعه اشکم سرازیر شد.
یاد آن دختره افتادم که یک چیزی را شروع کردی باهاش و حالا تویش گیر کردی.
یاد خودم افتادم. حتی تلخی‌اش هم دیگر مهم نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

الان جایی هستم که اصلا یادم نمی‌آید هیچ زمان دیگری در زندگی تجربه‌اش کرده باشم. هیچ وقت اینقدر «بی‌حس» نبودم. کرخت شاید کلمه بهتری باشد. پوست کلفت، بی حس، کرخت. همانم.
نه چیزی مرا هیجان‌زده می‌کند، نه چیزی غمگینم. نه دلسرد می‌شوم نه دلگرم. همه اش یک‌درجه از بی‌خیالی است. هوشیار ماندن برایم بی‌معنا است. زمان را اصلا نمی‌فهمم. دلتنگ هم دیگر شاید نه. هیچ‌چیز مهم نیست. مطلقا هیچ. چیزی به خاطرم نمی‌ماند. همه چیز را فقط می‌شنوم. اما گوش نمی‌‌کنم به هیچ چیز. می‌خندم، می‌خورم،‌ راه می‌روم، حرف می‌زنم، مست می‌شوم، با ملت می‌خوابم، اما همه حال‌ها یکی است. هیچ‌ کدامشان را هم یادم نمی‌ماند. درجه اهمیتشان در واقع بی‌اهمیتیشان هم یکی است. اینکه سنتاباربارا باشم یا لندن یا دهلی یا ریودوژانیرو، یا تهران الان هیچ فرقی ندارد. اینکه کار کنم یا دور جهان بگردم یا پولدار شوم یا بی‌خانمان هم برایم به یک اندازه بی‌اهمیت است.
دو ماه گذشته به اندازه همه دوسال گذشته خسته شدم، اذیت شدم، ناامید شدم، ترسیدم، خیلی ترسیدم، از امید مضحک خودم بیشتر از بقیه چیزها. خسته ام. اما حالا دیگر مصون شده‌ام از هر احساسی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفتم مهمونی، رفیقم می‌گه که باید به اسم آدم‌ها توجه کنی که یادت بمونه. یه خانومی اومد به اسم مژگان. یعنی من از دوستم پرسیدم اسمشون چیه، دوستم گفت مژگان. بعد یه پنج دقیقه بعد رفتم خودمو به خانومه معرفی کنم، می‌گم سلام. من مژگان هستم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز با یه کافه ‌داری حرف زدم. صاحب همین کافه محبوب منه اینجا (‌که تازه بعد از دو سال پیداش کردم). دیدید همه ما آرزو داریم صاحب کافی‌شاپ باشیم و مطمئنیم بهترین کافی شاپه جهان رو خواهیم داشت؟
کافه‌چی ما -که یک ساله اینجا رو خریده و داره روش کار می‌کنه- یه ذره از کابوس‌های کافه داری گفت که معمولا ما تو تخیلاتمون بهش فکر نمی‌کنیم. حالا با یه کافه دار اول مشورت کنید بعد کافه‌چی شید.
یکی دیگه از آرزوهامون هم با دشنه همیشگی واقعیت پاره پوره شد رفت! ولی کیه که از رو بره!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وقتی یکی حال تو رو از من می‌پرسه حالم خوب و خراب با هم می‌شه.
یادم میاد که خبری ندارم و اصلا سوال بی‌خودیه حال تو رو از من پرسیدن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

 در زندگی لحظه‌هایی هست که آدم بالاخره فرصت نشان دادن وفاداری‌اش را پیدا می‌کند. لحظه‌هایی که همیشه می‌خواستی یک جایی باشند، یک جایی ته دلت باعث غرورت شوند. یک جایی بتوانی سرت را بلند کنی و بگویی به خاطر وفاداری ات فلان از خودگذشتگی را کردی.
این لحظه ها همیشه دست نمی‌دهند. مثلا اگر تیم محبوبت در یک قاره دیگر باشد، و تو یک عمر داغشان را داشته باشی و با خوشی هایشان خوش بوده باشی و با غمشان گریه کرده باشی و ساعت سه صبح کله‌ات را برده باشی زیر پتو که هق هق بزنی از باختشان. این لحظه‌ها همیشه دست نمی دهد. برای ما که زن بودیم و در ایران هم نمی‌توانستیم برویم استادیوم وضع بدتر هم بود. آن یک بار هم رفتم طواف نیوکمپ، فصل بازی‌ها نبود. طواف می‌کردم و فقط برای خودم ذکر خواندم.
همیشه در آرزوهایم دلم چیزی بیشتر از کل کل کردن با نقیبی می‌خواست. می‌دانید، همانطور که هویت یک پرسپولیسی تنها به طرفداری از تیمش نیست، بلکه بخش اعظمش به نفرت از استقلال برمی‌گردد، برای یک بارسایی هم همینطور است. یک طرفدار رئال مادرید را باید له کرد. حتی اگر انسان «نایسی» چونان نقیبی باشد. اما خب نقیبی هم آن سر دنیا است. کل کل ها فقط آنلاین است. هیچ وقت موقعیت این نبود که به یک مادریدی بگویم تیم سوراخته جمع کن و برو.
الان وقت خوبی برای تیم من نیست. پپ عزیز رفته و تیم باخته و ما بیش از هر وقت دیگری نفرت در دلمان می‌پروریم برای روز انتقام. در واقع الان سلاح‌هایمان را صیقل می‌دهیم برای روز انتقام و تا آن روز کاری جز نفرین رقیب و آرزوی مرگ مورینو و زلزله هجده ریشتری در مادرید دل ما را خنک نمی‌کند.
اما بالاخره این فرصت دست داد. بالاخره من در یک موقیعتی قرار گرفتم که مثل سلاخی کردن اسماعیل بود. ابراهیم باید کارد را بالا می‌برد. ابراهیم اگر کارد را در دستش نمی گرفت ابراهیم نبود. می‌دانید از چه مفهوم عمیقی دارم صحبت می‌کنم؟ این یک وفاداری ظاهری نیست. تو باید با خون و استخوانت وفادار باشی. تو باید درنگ نکنی. تو باید ایدولوژی تیمت از همه چیز برایت بالاتر باشد. باید رنگ خونت آبی و اناری باشد. باید در هر حالی در هر وقتی یادت باشد که نفرت از یک مادریدی بخشی از هویت توست.
باور کنید اینها که می‌گویم خزعبلات نیست. اشراقی بود که من بالاخره به آن واصل شدم. من بالاخره سر خودم را بالا گرفتم و گفتم من یک بارسایی هستم و یک بارسایی خواهم ماند آقای بسیار بسیار جذاب مادریدی! بله. این را گفتم و پول مشروبم را خودم دادم.
احساس می‌کنم با خونم الان سندی را امضا کردم که برای همیشه روحم را و جسم را – البته در این موقعیت خاص- به بارسا بخشیدم.
می‌خواهم بدانم نقیبی آیا الان جامه دریده و به بیابان‌ها زده یا نه هنوز شوکه است از ابهت این امر!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شهرها برای من با عطر و بوی شان معنا پیدا می کنند. یعنی من هر وقت وارد شهر تازه ای می شوم، یکی دو ساعت اول را به پیدا کردن رایحه ای که آن جا را در ذهنم ماندگار می کند می گذرانم. این رایحه ارتباط منطقی و معقولی با یکی از فصول سال ندارد، مثلا این طور نیست که من تهران را به خاطر یاس بنفش و اقاقیای سفیدش در بهار نشانه گذاری کنم. تهران برای من ترکیبی از بوی خاک باران خورده دارد و گرده ی برگ چنار، شاه بلوط بو داده و گوجه فرنگی کال.
(از اینجا)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خب اینا هم شاهکارهای دیروز پریروزم بودن:
منا رانندگی می‌کنه تو برکلی هستیم. یه جا پشت چراغ وایستادیم. من می‌گم. اا. این پسره تو پیاده رو من میشناسم. اسمش هست علیرضا. از ایناست که اینجا بدنیا اومده. فارسی خیلی بلد نیست. میره یو سی ال ای. پارسال با هم هلند کلاس رفتیم دو هفته. بعد منا چراغ که سبز میشه سرعتش رو کم می‌کنه. منم می‌گم- در واقع فریاد می‌کشم – علیرضا! علیرضا.
آقای علیرضا هم برمیگرده هیجان زده می‌گه بعله بعله! منم به هوای اینکه طفل معصوم فارسی بلد نیست خیلی شمرده فریاد میزنم: منو یادته؟ می‌گه آره. قیافه‌ات خیلی آشناست. اسمت رو یادم رفته. باز فریاد می‌زنم پارسال با هم آمستردام کلاس می‌رفتیم. یادته؟
یه دفعه آقای علیرضا خودشو جمع می‌کنه میگه نه! من هلند نبودم!
بعد دیگه منا گاز داد، ما در رفتیم از صحنه.
خب منا گاز داد و ما رفتیم پارک کردیم و رفتیم تو این سالنی که کنسرت نامجو بود. دیگه خوش و بش و اینا ( نمیگم که بیتا رو نشناختم اولش) بعد من و منا ایستاده بودیم تکیه داده به یه ستونی هنوز کنسرت شروع نشده بود. بعد یه آقای پسره مو بلندی میاد از جلومون رد میشه، من خیلی با تحکم و تحقیر، برمی‌گردم بهش میگم: یعنی منو نمیشناسی تو. پسره یه نگاه می‌کنه که نه والا! من ادامه می‌دم که من اگه سه شب خونه یکی خوابیده بودم، لااقل اسمش یادم می‌موند. اینجا بود که پسره انگار توپ خورده تو سرش می‌گه بله بله!
اما توپه قل می‌خوره می‌افته سر من بعدش و من یادم میاد که این پسره مال گروه موسیقیه «بند، بند» و اونایی که سه شب خونه من خوابیدن گروه تهرانوسورس بودن (که سنتاباربارا اجرا داشتن و چون رفیقام بودن پیش من مونده بودن) و نگو من این بنده خدای مو بلند رو با تندر که ریشاش بلند بود اشتباه گرفته بودم!
بعد قیافه پسره رو تجسم کنید که حالا از روی ادب گفته بعله بعله. من هم کلی ببخشید و خجالت و اینا. پسره میگه خیالم راحت شد. هی فکر کردم چیکار کردم که سه شبانه روز رو اصلا یادم نیست.
اگه براتون مهمه بگم که صندلی شون دقیقا جلوی صندلی من بود در کنسرت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر می‌کردم اون دفعه که به یارو گفتم من شما رو یه جا دیدم بعد کاشف به عمل اومد خونشون یه شب بیهوش خوابیده بودم، بدترین اتفاق ممکنه در این راستای فراموشکاری و مخصوصا اسم به خاطر نداشتن‌های من، اما دیگه از هیچی غافلگیر نخواهم شد بعد از این داستان‌های اخیر. یعنی دیگه هیچکدومتون انتظار نخواهید داشت من اسمتون یادم بمونه
اولش که با دوستام تو یه باری بودیم، بعد یه آقایی اومد خودشو معرفی کرد مارتین. می‌گم آقا مارتین از دیدن شما خوشوقتم (همون نایس تو میت یو خودمون!) بعد آقای مارتین میگه من هم از دوباره دیدن شما خوشحالم خانم لوا! (همون نایس تو میت یو اگین لوا) بعد میگم آره؟ می‌گه یادته اومدی تولدم؟ سر چایی و قهوه با من دعوا کردی؟ بعد گفتی پسرهای شیلیایی بهتر از ما هستند؟ به همین سوی مانیتور اگه من یک کلمه یادم بیاد. بعد ادامه می‌ده یادته مست بودی من رسوندمت خونه؟ سعی کردم وانمود کنم که یادم اومده. گفتم. آره. آره. گفته بودی مال کجای اسپانیا هستی؟ آقای مارتین هم میگه من مال غرب آرژانتین هستم.
بعد یه روز دیگه این بود که آقای کریس- که یک دوست تازه وارد به این شهر هستند و یک دوست دیگه معرفی‌شون کرده که باهاشون معاشرت کنم- رو برداشتم بردم یک مهمانی کباب پزی (همون باربیکیو مثلا). ملت فرنگی بود گفتم این آقای کریس رو ببرم همزبون پیدا کنه. در باز میشه. همه میگن های لوا! میگم های اوری بادی! دیس ایز پال اوری بادی! پال دیس ایز اوری بادی!
دیگه خب معرفی تمام شد ما رفتیم سر میز غذا! یه نیم ساعت به دوستم میگم که این کریس دوست دختر نداره. برو تو نخش (بعله. ما دخترا از این حرفا هم میزنیم) بعد رفیقم میگه کریس کیه؟ میگم همین پسره که آوردمش. می‌گه تو که گفتی اسمش پاله. هم پال صداش کردن. اونهم جواب داد!
این حوادث در سنتاباربارا اتفاق افتاد. حوادث برکلی باشه واسه پست بعدی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند