الان جایی هستم که اصلا یادم نمی‌آید هیچ زمان دیگری در زندگی تجربه‌اش کرده باشم. هیچ وقت اینقدر «بی‌حس» نبودم. کرخت شاید کلمه بهتری باشد. پوست کلفت، بی حس، کرخت. همانم.
نه چیزی مرا هیجان‌زده می‌کند، نه چیزی غمگینم. نه دلسرد می‌شوم نه دلگرم. همه اش یک‌درجه از بی‌خیالی است. هوشیار ماندن برایم بی‌معنا است. زمان را اصلا نمی‌فهمم. دلتنگ هم دیگر شاید نه. هیچ‌چیز مهم نیست. مطلقا هیچ. چیزی به خاطرم نمی‌ماند. همه چیز را فقط می‌شنوم. اما گوش نمی‌‌کنم به هیچ چیز. می‌خندم، می‌خورم،‌ راه می‌روم، حرف می‌زنم، مست می‌شوم، با ملت می‌خوابم، اما همه حال‌ها یکی است. هیچ‌ کدامشان را هم یادم نمی‌ماند. درجه اهمیتشان در واقع بی‌اهمیتیشان هم یکی است. اینکه سنتاباربارا باشم یا لندن یا دهلی یا ریودوژانیرو، یا تهران الان هیچ فرقی ندارد. اینکه کار کنم یا دور جهان بگردم یا پولدار شوم یا بی‌خانمان هم برایم به یک اندازه بی‌اهمیت است.
دو ماه گذشته به اندازه همه دوسال گذشته خسته شدم، اذیت شدم، ناامید شدم، ترسیدم، خیلی ترسیدم، از امید مضحک خودم بیشتر از بقیه چیزها. خسته ام. اما حالا دیگر مصون شده‌ام از هر احساسی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.