یه دوستم بهم یه چیزی گفت که خیلی آرومم کرد. یعنی بعدش به خودم اجازه دادم درد بکشم. یا حداقل از اینکه دردم میاد، ناراحت و عصبانی نشم.
به قول دوستم، اینکه می‌دونی یکی می‌خواد بهت سیلی بزنه دلیل نمیشه که وقتی زد، دردت نیاد. درد سرجاش هست.
راست می‌گه خیلی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این داستان های سایت های دوست یابی کلی شون مونده. حال و حوصله و ذوقش بیاد بنویسم. یه چند مورد هست که خدایش نایابه. باید تعریف کنم. اگه زبون اون نوع نوشتن برگرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اون موقع‌ها، شب‌های آخر هفته، می‌رفتم روی تختم دراز می‌کشیدم و خیال می‌بافتم که الانه یکی در بزنه، برم ببینم خودشه خسته و کثیف و گرسنه. بعد غذا بخوریم، شراب بخوریم، شمع روشن کنیم، بپیچیم تو جون هم. اینقدر خیال می‌بافتم که خوابم ببره و فردا صبحش گاهی با حال خوب بیدار می‌شدم انگار که از یک عشقبازی یک ساله بیدار شده باشم. به روی خودم نمی‌آوردم که خیال بوده. تا شب که دوباره دراز بکشم و خیال ببافم. چند وقت زندگی‌ام اینطور بود؟ به هر صدایی که از هر جای شب بلند می‌شد حساس شده بودم. فکر می‌کردم الان در می‌زند. الان در می زند. لامپ بیرون همیشه روشن بود شب‌های آخر هفته. یک وقت‌هایی که تنها شمع‌ها را خاموش می‌کردم، به خودم پوزخند هم می‌زدم، اما سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که دارم توی خیال زندگی می‌کنم. یکی دو لیوان شراب لازم بود که من گم شوم در آغوشی که نبود. می‌‌خوابیدم در آغوشی که نبود.
من روی تخت دراز کشیده بودم. یاد خیال بافی‌هایم افتادم که الان در می‌زند، الان در می‌زند. فکر کنم خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز من تنها توی تخت بودم و خودش هنوز بیدار، طبقه پایین سیگار می‌کشید.
واقعیت اگر سیلی بزند، بد می‌زند. آنطور که سرچشمه هر خیال‌بافی هم می‌خشکد. اینجا خشکسالی‌است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هنوز خیلی مونده که به اون آرزوی قدیمی که همه زندگیم تو یه کوله پشتی جا بشه برسم،‌ اما الان دیگه خیلی سبک‌ترم. خیلی سبک‌تر از دو سال پیش که وارد سنتاباربارا شدم. یه انباری دو در سه کرایه کردم و کتابها رو گذاشتم توش. بقیه وسایل رو یا فروختم یا بخشیدم. یه سری چیزای کوچولو برداشتم که بمونن پیش خودم. هنوز لباس‌ها و کفش‌ها هستند که خیلی بیشتر از یک کوله پشتی جا می‌گیرند. اما حداقل اندازه یه خونه دوخوابه سبک شدم. حالا نمی‌گم تو یه کوله پشتی اما زندگیم فعلا تو صندوق عقب ماشینمه. یه ماه می‌مونم تو سن فرانسیسکو پیش یکی از دوستام تا ببینم اوضاع کار یا سفر چطور می‌شه.
وقتی رفتم کلید خونه رو تحویل بدم، دیدم با اونکه سنتاباربارا بهترین جایی بود که تا حالا زندگی کرده بودم، اما وابستگی مکانی بهش ندارم. راستش به هیچ جا وابستگی مکانی ندارم. این حس خوب است وسط این همه حس‌های تلخ این روزها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Screen%20Shot%202012-08-03%20at%2012.45.42%20PM.png
حالا دیگه هیچ چیز مشترکی نمونده.
سنتاباربارا. اول آگوست دو هزار و دوازده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

به اونا که تاریخشو ساختن، بعد موندن توی تاریخش…حسودیم می‌شه. خیلی حسودیم می‌شه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من با این علم آمدم که نمی‌خواهد. که فقط برای دل خودم است. برای اینکه آرام شوم است. با این علم آمدم که توقعی نداشته باشم. چیزی نخواهم. خودم را بگذارم روی پاز برای دوماه. من می‌دانستم/ می‌دانم که مرا نمی‌خواهد. یا حداقل مطمئن نیست که مرا می‌خواهد یا نه. من همه این‌ها را می‌دانستم.
این شب‌ها که برای خودم در تاریکی شراب می‌خورم و با صدای بلند فروغ می‌خوانم (دوباره) و گریه می‌کنم که چرا نیست و چرا نیست، از اینکه ناراحت می‌شوم بیشتر غمگینم و عصبانی تا از نبودنش. من می‌دانستم و با این علم آمدم. حالا اگر بعد از فقط بیست روز جا زده باشم، خیلی دردش بیشتر است. بدتر از آن وقتی است که این‌ها را بخواهم بگویم. چون آنوقت جوابش را هم من خوب می‌دانم هم خودش. هرکس اذیت می‌شود خودش باید بگذارد برود، خودش باید بگوید. خودش باید برود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سعی می‌کنم به غیر از مادرم به کسی در خصوص حالم دروغ نگویم. بسته به کلمه‌ای که آن موقع پیدا کنم، سوال انگلیسی باشد یا فارسی، آشنایی طرف چقدر باشد (بماند که تنها به تکست سه نفر آدم در زندگی‌ام جواب می‌دهم که یکی‌شان هم مادرم است) و اصلا چه وقت روز باشد.
-نمی‌دانم
-گم شده‌ام
-زندگی‌ام روی پاز است
-نمی‌دانم
-غمگینم
-رسوب کردم
-چاق شدم
-شراب می‌خورم بطری بطری
-نمی‌توانم
-نمی‌دانم
-ماشینم خراب است،‌ نمی‌توانم
-سرم درد می‌کند، نمی‌توانم
-:*
– هستم
-نپرس. جواب ندارم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چند هفته قبل با عزیز دلی حرف فضای شخصی و عمومی بود و قاطی کردن این فضاها و اینکه تکلیف آدم مشخص نیست، مخصوصا وقتی پای کسان دیگه‌ای هم در میون باشه. این رو اون موقع نوشتم. نمی‌دونستم بذارمش اینجا یا نه، حالا که با دوستم حرفامون یکی شده فکر کنم بذارمش بهتر باشه. لحنش، لحن حال و روزهای الان من نیست، اما در اصلش تغییری ایجاد نمی‌کنه.
****
اول تابستان دو هزار و هشت بحثی در وبلاگ‌های فارسی شروع شد که بعدها به «از تن نویسی زنانه» مشهور شد. نویسنده‌های مختلف نظرشون رو در خصوص اینکه آیا وبلاگ جایی برای نوشتن از حرف‌های خصوصی هست یا نه هم نوشتن. بحث داغ حدود یک ماه جریان داشت. . مخالف‌ها عقیده داشتند که «بحث‌های تخت‌خوابی» در وبلاگ‌ها نیست و «حریم شخصی» آدم‌ها باید محفوظ بمونه. موافق‌ها برخی نظرشون این بود که صاحب وبلاگ خودشونن و هرچی می‌خوان می‌نویسند یا اینکه به نظرشون «امر شخصی، امر سیاسی» و عقیده داشتند باید تابوهای «تن» و «بدن» و «زن» وهرچی که گفتن از اون تابو بوده (در طول تاریخ به خاطر جریان قدرت مردسالار و بحث کنترل بدن زن به عنواین مختلف) رو باید کنار زدن.
بحث «امر شخصی» و «امر عمومی» و «سیاست» و «قدرت» چیزی نبود که وبلاگستان فارسی کشفش کرده باشه. فمنیست‌های دهه‌های شصت و هفتاد، یکی از بحث‌های اصلیشون در خصوص وضعیت زنان و حقوقشون همین بوده. سال‌ها زن‌ها به خاطر اینکه یه چیزهایی «حریم شخصی» و «مقدس» خانواده است، و «گفتنش درست نیست» یا «ربطی به کسی نداره» و خطر از بین رفتن چهره و اعتبار در خیلی از جوامع، ساکت شدن. از مهترین این خفه‌ کردن‌ها – در کنار بحث اقتصادی جریان- هر چیزی بوده که به بدن زن و یا سکس و یا رابطه مشروع یا نامشروعش با -جنس موافق (تصور همچین چیزی تا مدتها اصلا وجود نداشته( یا مخالف- مربوط می‌شده. همیشه «زشت» بوده حرف زدن از این‌ چیزا. «زن خوب» نه تنها باید زن آفتاب ندیده بود که اگه حالا اگه آفتابی هم بوده و دیده باشه، نمی‌تونه و نباید در موردشون حرف بزنه.
اینا رو گفتم که بگم چقدر اون بحث یک ماهه در وبلاگ‌ها، مسیر خیلی از چیزها رو تو زندگی من عوض کرد. این بحث فضای عمومی و شخصی و مرز بندی‌های گفتاری و رفتاری همیشه برای من مسئله شخصی بوده. خودم یکی دو سالی بود که می‌نوشتم، اما هنوز نمی‌دونستم چی رو باید نوشت چی رو نه. این‌که حق کسی که باهاش اون زمان زندگی می‌کردم کجای نوشته‌ها هست. اما این مسئله «امر شخصی، امر سیاسیه» برای من خیلی درست بود. یعنی همیشه دیده بودم که چیزاهایی رو ازش منع شدم که آخرش به مسئله قدرت و کنترل (مخصوصا در خصوصن تن و بدن)‌می‌رسید. اون روز‌ها درگیر یک عفونت مدام واژنی بودم. دلم می‌خواست در موردش بنویسم. تو سکس مشکل داشتم، می‌خواستم در موردش بنویسم. اما همزمان در رادیو زمانه نویسنده و تهیه کننده یه برنامه بودم با اسم خودم و برنامه هم در مورد زنان بود. درگیر این بودم که آیا مخاطب ممکنه قضاوت کنه که نویسنده و تهیه کننده این برنامه یک «نویسنده پایین‌تنه»ای هست و این اعتبار کاری من رو کم کنه. این بحث وبلاگی برای من خیلی شخصی بود و یه جورهایی مسیر تحصیلی من رو هم عوض کرد. بیشتر خوندن در خصوص این موضع باعث شد که من موضوع یه مقاله رو عوض کنم و اصلا به جای تاریخ و جامعه شناسی سر از چیزهای دیگه دربیارم.
حالا دیگه سرکوب و سانسور برای من از بیرون نبود. خودم محافظه کارانه دو طرف رو می‌ذاشتم روی ترازو و قیچی می‌کردم حرف‌هام رو. خودم شده بودم باز تولید کننده همه چیزهایی بر علیه شون حرف می‌زدم. نمی‌گم بعد از اون بحث‌ها یک شب بیدار شدم و گفتم لتس گو پابلیک! اما فهمیدم معنای امر شخصیه سیاسیه یعنی چی. دیگه واقعا می‌دونستم- و هنوز هم خیلی خوب می‌دونم- وقتی یه جایی دارم با چهار تا آدمی که ده دقیقه هم نیست دیدمشون، دارم از سکس و پریود و بدن و رابطه و مستی و خیلی چیزای دیگه حرف می‌زنم، دارم به یه چیزهایی سوزن می‌زنم. این سوزن زدن شد یه بخشی از من. (الان اصلا نمی‌خوام قضاوتی کنم که خوبه یا بد)
از وقتی هم که دیگه خودم تنها زندگی می‌کنم و درگیر رابطه‌ای هم نیستم،‌ وضع بیشتر عوض شد. دیگه نگران آسیب زدن به چهره و اعتبار کس دیگه هم نبودم. اگه قرار بود «بی‌اعتباری» بمونه باز برای خودم می‌موند. اما آیا واقعا برام «بی‌اعتباری» آورد یا باعث شد چیزهای زیادی رو از دست بدم، وقتی سعی کردم تو جاهایی که دلم می خواست خلاف عرف عمل کنم و خودم باشم و خودمو بنویسم؟
حتما تنهایی رو که با خودش آورد. نمی گم از از دست دادن دوستانم یا کسانی که می‌شناختمشون ناراحت نیستم – که خیلی هم هستم- اما اگه بخوام بین اینکه خودم باشم و تنها باشم یا اینکه خودمو به شکل دلخواه دربیارم، مطمئنا اولی رو انتخاب می‌کنم. اگه تا چند ماه پیش شک داشتم، الان دیگه مطمئنم که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای برای من « امر شخصی امر سیاسی» شده با همون اهمیتی که یک کمپین سیاسی برای اعضاش داره. به خاطر اینکه می‌دونم چی دارم می‌گم و چرا دارم می‌گم. نه اینکه پشت هر کلمه‌ شعاری پنهان باشه، اما یه باوری هست که منتهی میشه به یک سری عمل‌ها و عکس ‌العمل‌ها.
این روزها که درس و مشق بالاخره بعد از بیست و شش سال! داره تمام میشه و درگیر تقاضانامه و مصاحبه‌ و این حرف‌ها هستم، به خوبی نتایج تصمیم‌هام رو دارم می‌بینم. نوع حرفه من به نحوی به ایران و فارسی زبانان مربوطه، بنابراین اغلب جاهایی که باهاشون حرف می‌زنم اهل اینترنت و خوندن و شبکه‌های اجتماعی هستند. در دوتا از مصاحبه‌ها- که یکی شون به مسایل جنسی و زنان در ایران مربوط بود- رسما از من پرسیدند که نظرم در خصوص فضای عمومی و شخصی چیه و آیا اگر استخدامم کنند، چطور می‌تونم فضای شخصی و عمومی رو طبقه بندی کنم.
اما آیا این ادعای خودم بودن و نوع رفتاری که بر اساس این باور دارم به اعتبار حرفه‌ای من لطمه زد؟ با اعتماد کامل می‌گم که نه. کنار اون آدمی که لخت با عروسک کاغذی عکس می‌گیره و براش مهم نیست عکس مستش رو کی ببینه و از پریودش می‌گه و از سکسش با صدای بلند حرف می‌زنه یه زنی ایستاده که بسیار به قدرت مدیریت و رهبری که داره افتخار می‌کنه و باورش دار. در چهار سال گذشته – که همه اش رو هم دانشجو بود- مدیر یک سایت بسیار موفق سیاسی اجتماعی بود، دو تا کنفراس سه روزه بین ‌الملی رو مدیریت کرد از لحظه شروع تا آخر، یک پروژه رو داره تمام می‌کنه که براش عزیزه و می‌دونه یه قدم کوچیک اما نو برای آموزش تو ایران . بهترین دستیار استاد دانشکده‌ای شده که همه ازش متنفرن اونجا، مدیر بخش گروه فارسی زبان یک تحیقق خیلی گسترده در خاورمیانه بود، دو تا بورس خوب گرفته و سفر کرده و هر جا هم تاحالا تقاضای کار فرستاده، ازش برای مصاحبه دعوت کردند.
اگه چیزهایی رو هم این وسط از دست داده باشم، با اینی که بدست آوردم خوشحالم. حتی اگه به این زودی‌ها هم استخدام نشم، هم لابد قراره برم یه جاهای بهتر که توانایی کاری و حرفه‌ای آدم به خاطر نوع نگرشش به مسایل شخصی و عمومی زیر سوال نمی‌ره. من یه جای گرم و نرم نشستم و نگران این نیستم که آیا شب رو تو خونه می‌خوابم یا تو وزرا. وقتی من این مزیت رو دارم، می‌خوام لااقل ازش اونجوری که دلم می خواد و بهش اعتقاد دارم استفاده کنم و اگه بتونم باهاش یه تلنگری هم بزنم که چه بهتر. ماها رو دوش یه سری آدم‌ها وایستادیم که برای گفتن چیزهایی خیلی کمتر از این در مورد حق زن‌ها آزارها کشیدند.
همه اینهایی که گفتم در مورد تکلیف من ( با اعتقادی که الان دارم و ممکنه بعدا تغییر کنه و ممکنه اون موقع برای عوض کردن چهره تثبیت شده دیر باشه، اما می‌خوام این ریسک رو در خصوص آینده قبول کنم) با یه سری چیزا تو زندگیمه. هیچ وقت نمی‌گم و نمی‌خوام که بقیه هم اینطور فکر کنند. چند روز پیش هم نوشتم حتما چند باره و چند باره باید فکر کرد که آیا ارزشش رو داره یا نه.
دونستن این‌ها و تصمیمات شخصی که از باورهام میاد هیچ حقی رو برای من ایجاد نمی‌کنه که قوانین و مدل زندگی خودم رو در خصوص بقیه به کار ببرم و با فضای خصوصی بقیه مثل فضای عمومی خودم برخورد کنم و فکر کنم از هرچی که آدم می‌تونه در موردش حرف بزنه، می تونه هم در موردش بنویسه.
همه اینها هیچ حقی رو برای من ایجاد نمی‌کنه که باور خودم رو به بقیه بچپونم یا فرض رو بر این بگیرم که بقیه هم باید این باور رو داشته باشند. هیج حقی در من ایجاد نمی‌کنه وقتی من در فضای شخصی یکی رو مثل جون خودم دوست دارم و باهاش راحتم، بیام تو فضای عمومی هم همون نوع گفتار و کلمات و رمزها و کدها رو به کار ببرم. نباید فکر کنم آدمها با فرض اولیه اینطورند مگر اینکه خلافش ثابت بشه. بلکه دارم تلاش می کنم هرچی در مورد خودم عمومی تر بشم، یادم باشه که خصوصی بودن فرض اولیه است، مگر اینکه اجازه عمومی در خصوصش کسب بشه. فکر نکنم با اسم مستعار مخاطب خاص، با کسی با صدای بلند تو فضای عمومی دردل کنم و دردل بشنوم.
اینها هیچ کدوم توجیه قاطی کردن مرز خودم با بقیه نیست. اما چیزی که در مورد خودم صدق می‌کنه رو می‌تونم اینطور بگم. به نظر من برهنگی- هم به معنای فیزیکی و جسمی هم به معنای استعاری قضیه- زیباترین چیزهاست. آدم‌ها وقتی برهنه اند- بدن و روحش- خودشون هستند بی هیچ حجاب و لباسی. اما برهنگی هزینه داره. روحی و فکری اش خیلی هم گرون‌تر از برهنگی جسمه. عریانی زیباه، اما خیلی هنگفته و برای همینه که وجود برهنه آدم مثل تنه لخت یه درخت تو زمستون، یه گنجه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز بیست و پنجم جولایه. صبح یازدهم به ملیکا زنگ زدم که من باید برم امروز سن فرانسیسکو. فلج شدم. پاشو بیا بگو من چی بردارم همراه خودم. پاشد وسط روز کاری اش اومد اونجا، قانعم کرد که احتیاج ندارم پنج جفت کفش بردارم چون سه روز دیگه برمیگردم.
امروز بعد از ۲۴ روز واسه اولین بار کامپیوترم رو روشن کردم. یه جفت کفش هم این وسط خریدم البته. پوست پیازی.
یه هفته اش رو رفتیم سفر. سفر جاده‌ای به ایالت اورگان. احساس کردم در پورتلند می‌تونم مادر تنها بشم و با یه سگ و دخترم (بله. دختره) به خوبی و خوشی زندگی کنم. شهر رو خیلی خیلی دوست داشتم. ایالت سبزشون رو هم همینطور.
پنج روز دیگه باید برگردم وسیله‌های خونه سنتاباربارا رو جمع کنم بریزم تو انباری. تا مدتی من خواهم بود و زندگی ام در یکی دوتا چمدون. ماشینم رو هم دادم تعمیر کنن. لگد می‌زد. فعلا گذاشتمش بمونه سکرمنتو. اینجا جای پارک ندارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند