من با این علم آمدم که نمی‌خواهد. که فقط برای دل خودم است. برای اینکه آرام شوم است. با این علم آمدم که توقعی نداشته باشم. چیزی نخواهم. خودم را بگذارم روی پاز برای دوماه. من می‌دانستم/ می‌دانم که مرا نمی‌خواهد. یا حداقل مطمئن نیست که مرا می‌خواهد یا نه. من همه این‌ها را می‌دانستم.
این شب‌ها که برای خودم در تاریکی شراب می‌خورم و با صدای بلند فروغ می‌خوانم (دوباره) و گریه می‌کنم که چرا نیست و چرا نیست، از اینکه ناراحت می‌شوم بیشتر غمگینم و عصبانی تا از نبودنش. من می‌دانستم و با این علم آمدم. حالا اگر بعد از فقط بیست روز جا زده باشم، خیلی دردش بیشتر است. بدتر از آن وقتی است که این‌ها را بخواهم بگویم. چون آنوقت جوابش را هم من خوب می‌دانم هم خودش. هرکس اذیت می‌شود خودش باید بگذارد برود، خودش باید بگوید. خودش باید برود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.