از بزرگراه ۱۰۱ در فاصله بین سن فرانسیسکو و سن خوزه متنفرم. متنفرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوباره زندگی ام بی‌موسیقی شده.
صدای ماشین از همه جا می‌آید و من فقط در ترافیکم. در ترافیک و با صدای ان پی آر زندگی می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک اضطراب بد گاهی می‌ریزد توی جانم. نمی‌خواهم علف بکشم یا شراب بخورم که یادم برود استرسم. نمی‌دانم فرق استرس و اضطراب هم چیست. امروز صبح رفتم یک چیزهایی برای گوشواره سازی ام بخرم، حساب نکرده بودم که چقدر می‌شود. بعد زیاد شد. به خودم گفتم تا حالا فلان قدر خرج گوشواره سازی کردی. برو لااقل دوتا را بفروش بعد بیا باز خرج کن. هر دفعه هم به خودم قول می‌دهم دیگر چیزی نخرم، اما همیشه مواد کم است. حالا این بماند. یک اضطرابی ریخت توی جانم.
اینطور که میشود، نمی‌توانم هیچ جا بمانم. رانندگی گاهی کمک می‌کند. ورزش گاهی. اما می ماند. بعد آمدم خانه – چند روز است منزل پدر و مادرم- قرار شد برویم یک جایی لب دریاچه‌ای. نمی‌دانم چرا دوباره اضطراب گرفتم.
یک جای ذهنم می‌داند که بی پولم و این مدل زندگی من پول لازم دارد. یک جایی می‌گوید که درست می‌شود. یک جایی می‌گوید بدهکاری. اینقدر خرج نکن. یک جایی می‌گوید تا کار و بار درست شود برو سفر. یک جایی می گوید داری باز در می‌روی. یک جایی می‌گوید میشینم ترجمه می کنم. یک جای دیگر می‌گوید که پولش که چیزی نمی‌شود.
دیروز نپال باز صدایم کرد. یادم آمد پارسال این موقع آنجا بودم و به کریشنا گفته بودم می آیم که برویم دور نپال را بگردیم با اتوبوس. هیچ جا نرفتم.
جانم بی قرار شده باز.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نظم خانه مادرم دیوانه‌ام می‌کند. همه چیز اتو شده است. هیج رو تختی هیچ وقت هیچ چروکی ندارد. هیچ وقت هیچ ظرف نشسته‌ای هیچ جای خانه نیست. چای را هورت نکشیده، لیوانت شسته شده و ظرف شیرینی برداشته شده و به جایش ظرف میوه آمده روی میز. همه چیز جا دارد. همه چیز. این که می گویم جا، یعنی اگر یک چیز، یک لیوان، یک لنگه جوراب، همه باید سر جایشان باشند. وسایل من را هم- که گه گاه آخر هفته ها می‌آیم اینجا- باید همه را مرتب کند. کنار هم بگذارد. شال گردنم باید اتو کشیده و تا شده باشد کنار کیفم که آن را تا کرده و گذاشته یک گوشه‌ای که فکر کنم اصلا برای این در نظر گرفته. حتی پنبه آرایش پاک کنی هم برای خودش یک طبقه کشو دارد. کافی است از دستشویی آدم بیاید بیرون، پشت سرش همه چی تمییز شده و حتی یک قطره آب هیچ جا نیست.
مادرم تاب هیچ چیز اضافه را ندارد. اگر یک بلوز دو ماه استفاده نشود، دیگر وجود ندارد. به قول پدرم: «یکی بود، یکی نبود:» همه ما می‌دانیم که هیچ چیز در خانه مادرم امن نیست. مگر اینکه یک برچسب رویش بخورد که فوق العاده مهم است. دور ریخته نشود.
بعد از اینکه هزار بار تاکید می‌کنم که لطفا این وسایل من از اینجا تکان نخورند تا من برگردم، و دو ساعت بعد بر میگردم، می‌بینم که نه تنها تکان خورده اند که ترتیب همه چیز عوض شده است. چرا چون به نظر مادرم باید مرتب میشد.
مادرم زن زحمت کشی است. همیشه بوده. الان زانوی های پایش آب آورده و آرتوروز شدید دارد و باید زانوهایش را عوض کند. نباید راه برود. دیگر نمی‌تواند کار کند. میفهمم که در خانه حوصله اش سر می رود. تلوزیون دیدن خسته اش می کند. همه کتاب های کتابخانه فارسی شهر را خوانده است.( بماند که فکر می‌کنم همه کتابخانه شهر را هم یک روز رفته و مرتب کرده است. ) اینها که می گویم قدر نشناسی نیست، می فهمم که حوصله اش سر می‌رود، می فهمم که خانه اش را تمییز می‌خواهد، همه اینها را می‌فهمم، اما دلیل نمی‌شود که دیوانه نشوم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آخ

Screen%20Shot%202012-08-17%20at%201.12.49%20PM.png
و ما عطر خاک باران خورده را در سینه مردان به ودیعه قرار دادیم، تا شما برآن آرام گیرید.
باب اول-صِفرخواهش
سینه مرد عطر خودش را دارد. عطری جدا از آنچه در پاریس تولید می‌شود. عطری منحصر به مردان. هروقت ایستاده‌ام و به انتخاب یا تصادف سرم روی سینه قرار میگیرد؛ یا قرار داده می‌شود؛ لذت می‌برم که قدم آنقدراست که معمولاصورتم درجناق غرق می‌شود. آیا مردان می‌دانند یا نه که این عطر حتی با عرق کردن از دست نمی‌رود. ربطی به حجم موی روی سینه‌شان ندارد. با سایش صورت فوران می‌کند، و بوی خاک و شهوت می‌دهد. سینه سفتی خوبی دارد. درحالت خوابیده همیشه می‌شود سر را رویش آنقدر جابه‌جا کرد که به نقطه سکون رسید. به نقطه آرامش.آنجا که صدای قلب و عطر سینه به تعادل می‌رسند. بعد باید دست دراز کرد دست‌ مرد را کشید روی گردن.
درزندگی من لحظاتی‌ست که آب به صورت که می‌زنم عطر خاک و شهوت پخش می‌شود درهوا و من لرزش خفیفی را در تمام تن‌م حس می‌کنم.
از اینجا
* عکس مال خیلی وقت پیش است. یک روز صبح زود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آخ بسته هستند

آدم که وبلاگش می‌گیرد باید همان لحظه بنویسد. اگر بگذارد صبح روز بعد دیگر هیچی یادش نمی ماند. اگر تکنولوژی یک چیزی بسازد که همان لحظه فکر آدم را بنویسد که مثلا وسط بار یا در خیابان هم بشود وبلاگ نوشت، خیلی از مشکلات بشری حل می‌شود.
می‌خواستم یک چیز خیلی مهمی بنویسم. در مایه های اشراق حتی. یادم رفته.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک عینک گذاشتم روی چشم‌هایم. مثل عینک جوشکاری بود. سیاه بود و دور و برش بسته. به جای شیشه، مانیتور پخش بود. یعنی در واقع داشتی آنچه را که دوربین ( که یک گوشه اتاق تعبیه شده بود) می‌دید، می‌دیدی. دوربین فیلم می‌گرفت، و تو مستقیم فیلم را توی چشمهایت می‌بینی.
این یعنی، چشم تو با زاویه دوربین یکی است. یعنی تو با چشم خودت و با زاویه چشم خودت و در مساحت دید خودت نمیبینی. با دوربین و از زاویه لنز دوربین و با مساحت دید دوربین می‌بینی.
آن وقت خودت را می‌بینی که وسط اتاق ایستاده‌ای با یک عینک مسخره و باید توی صفحه‌ات نگاه کنی که ببینی کجایی که بتوانی راه بروی به کدام سمت. می‌توانی میز بازی کنی. ببینی به هویج آخر میز می‌رسی یا نه.
می‌توانی سعی کنی برقصی، یا نقاشی کنی، یا هر کار دیگر. اما داری فیلمی می‌بینی که هنرپیشه‌آت خودت هستی. می‌توانی برهنه شوی و بدون محدودیت بی‌تحرک دو بعدی آینه، خودت را سه بعدی ببینی. می‌توانی خودت را موقع سکس ببینی. (مواظب باید بود که آدم محود خودش نشود که لذت یادش برود.) می‌توانی صورتت را وقتی داری درد می‌کشی و چشم‌هایت بسته است، اصلا می‌توانی خودت را وقتی چشمهایت بسته است ببینی.
یک ساعت خیلی غریبی بود. آدم که از زاویه چشم خودش می‌زند بیرون، خودش می‌شود هنرپیشه نمایش خودش. بعد بازی می‌کند. حس غریبی بود.
* آدرسش را پیدا می‌کنم می‌دهم بروید اگر این طرفها بودید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادم می‌رود از چایی‌هایی که می‌خورم عکس بگیرم، این خوب نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خیلی قصه می‌آید توی سرم و می‌رود. اما وقتی قصه‌ها می‌آیند، من نمی‌خواهم بنویسمشان. شاید این یعنی که قصه‌ها نمی‌آیند. اگر قصه از کله‌ آدم بیرون نیاید، آیا بازهم وجود دارد؟ آیا وجود قصه در جایی از فکر من آن را موجود می‌کند؟ آیا اصلا قصه دارم؟ یا فکر می‌کنم که قصه دارم؟
فکر کنم در تمام سال‌هایی که لپ‌تاپ داشتم، هیچ وقت رابطه‌مان به این بدی نبوده. الان باید برای کسی مطلبی را ادیت می‌کردم، تقریبا بیست دقیقه‌ای گشتم، آخر هم یک جایی زیر کمدی در آشپزخانه پیدایش کردم. نه اینکه ناراحت باشم، نه برعکس. خوب است.
سن فرانسیکو این روزهای قشنگی دارد. شب‌های پدرسگش هنوز خیلی سرد است. یعنی سرمای خودش است. باید با پالتو و کلاه رفت بیرون. اصلا اگر رفت بیرون.
امروز برای یازده نفر لوبیا پلو پختم. گفته بودم فقط وقت‌هایی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد است آشپزی می‌کنم؟ یکی گفته بود که معلوم است این روزها حالت خیلی خوب است. منهم هم خندیدم.
گوشواره هم می‌سازم. کلی گوشواره رنگی نامتقارن ساختم. باز هم می‌سازم. بدی اش این است که دلم نمی‌آید بفروشمشان. اما باید بفروشمشان. خرج زندگی‌ام را باید یک جور دربیاورم. اگر رفتم جایی در پارکی نشستم، آدرسم را می‌گذارم که بیاید بخرید. شاید عکس‌هایش را هم گذاشتم اینجا.
سه هفته است باید بروم اداره پست یک چیزی را پست کنم. فعل ماضی استمراری است، از گذشته شروع شده و تا به حال ادامه دارد و معلوم نیست کی تمام شود.
زندگی هم را هم خوب نگاه کنی ماضی استمراری است. ماضی کشدار استمراری.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سفید

Screen%20Shot%202012-08-12%20at%2010.03.36%20PM.png
آدمیزاد گاهی باید یک جایی باشد، روی بایدش تاکید می‌کنم، که حتی دور نیست.
اما گاهی آدم خودش دور است. ربطی به جغرافیا و جاده ندارد. آدم اگر خودش دور باشد، اگر برود هم دور است. حتی اگر برود به جایی که باید برود. نمی‌شد بروم و نباشم. برای این یک زن نمی‌توانستم نباشم. روی نمی‌توانستمش تاکید می‌کنم. اگر می‌رفتم هم نبودم. نرفتم. نبودم. اگر می‌رفتم هم نبودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سفید بسته هستند