یک اضطراب بد گاهی می‌ریزد توی جانم. نمی‌خواهم علف بکشم یا شراب بخورم که یادم برود استرسم. نمی‌دانم فرق استرس و اضطراب هم چیست. امروز صبح رفتم یک چیزهایی برای گوشواره سازی ام بخرم، حساب نکرده بودم که چقدر می‌شود. بعد زیاد شد. به خودم گفتم تا حالا فلان قدر خرج گوشواره سازی کردی. برو لااقل دوتا را بفروش بعد بیا باز خرج کن. هر دفعه هم به خودم قول می‌دهم دیگر چیزی نخرم، اما همیشه مواد کم است. حالا این بماند. یک اضطرابی ریخت توی جانم.
اینطور که میشود، نمی‌توانم هیچ جا بمانم. رانندگی گاهی کمک می‌کند. ورزش گاهی. اما می ماند. بعد آمدم خانه – چند روز است منزل پدر و مادرم- قرار شد برویم یک جایی لب دریاچه‌ای. نمی‌دانم چرا دوباره اضطراب گرفتم.
یک جای ذهنم می‌داند که بی پولم و این مدل زندگی من پول لازم دارد. یک جایی می‌گوید که درست می‌شود. یک جایی می‌گوید بدهکاری. اینقدر خرج نکن. یک جایی می‌گوید تا کار و بار درست شود برو سفر. یک جایی می گوید داری باز در می‌روی. یک جایی می‌گوید میشینم ترجمه می کنم. یک جای دیگر می‌گوید که پولش که چیزی نمی‌شود.
دیروز نپال باز صدایم کرد. یادم آمد پارسال این موقع آنجا بودم و به کریشنا گفته بودم می آیم که برویم دور نپال را بگردیم با اتوبوس. هیچ جا نرفتم.
جانم بی قرار شده باز.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.