Cheaper By Dozen

وقتی نویسنده خوب وبلاگ افکار, در تکاپوی جمع آوری نظرات و عقاید در مورد مهاجرت بود نکته ای نظرم رو خیلی جلب کرد. بحث هر چه از روزهای اول دورتر میشد, تکیه کردنها و دلیل آوردنها بر مبنای وجود و تربیت بچه ها- ی داشته یا نداشته- بیشتر میشد. طوری که اگه به نظرات و نوشته های پایانی نگاه کنیم میبینیم که بحث از جریان اولیه در حال خارج شدن هست.
اینکه تکلیف بچه ها تو بلاد کفر چی میشه و باز هم بحث آزادی و حق و حقوق بچه و مسولیت خطیر بچه داری. این مطلب رو باید خیلی وقت قبل مینوشتم اما نمیدونم چرا عقب افتاد.
یه جنبه از زندگی ما -و خیلی از شرقی ها- زندگی کردن برای بچه ها هست. انگار ما به دنیا میاییم برای اینکه بچه رو به دنیا بیاریم. بزرگش کنیم. دانشگاه بفرستیمش. زن و شوهرش بدیم و بعد هم بشینیم خونه مواظب نوه ها باشیم که بچه ها به کار و زندگی شون برسن. این شده پروسه زندگی ما.
ما یاد نگرفتیم که برای خودمون زندگی کنیم. این زندگی منه. اگه قراره من موجودی رو به این دنیا بیارم قرار نیست که مالکش باشم. مگه تو تربیت ما چقدر پدر و مادرمون نقش داشتن؟ منکر نقششون نیستم ولی مگه ما دقیقا اونی هستیم که اونها میخواستن؟ مگه ما هیچ وقت از جیب مامان و بابامون پول بر نداشتیم؟ مگه هیچ وقت بهشون دروغ نگفتیم؟ اونها هم فهمیده و نفهمیده خودشون رو به باور کردن ما زدن. چرا من باید الان پایه زندگی ام رو بر مبنای زندگی موجودی قرار بدم که هنوز تو این دنیا نیست؟ ما چقدر اونی شدیم که والدینمون میخواستن؟
تو کتاب لبه تیغ, سامرست موام به ایزابل میگه تو بچه هات رو اونقدی که شوهرت دوسشون داره دوست نداری و ایزابل میگه من دوسشون دارم اما خودم رو بهشون مقید نمیکنم. من یه انسانم . همانطوری که اونها انسان. من هم حق لذت بردن از زندگی رو دارم همونطوری که اونها دارن و کسی نمیتونه به من بگه چون من یه مادر چهل ساله هستم باید خودم رو فدای بچه ها بکنم. یادمه این حرف رو دفعه اولی که خوندم چه انقلابی به پا کرد تو من. باز شدن یه دریچه جدید که هیچ وقت دور و بر خودم ندیده بودم. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم.
بودن تو یه کانونی مثل خانواده مستلزم یه سری از خود گذشتن ها هست. وقتی فقط دو نفر هستن شاید مقدار این از خود گذشتن ها خیلی کمتر از وقتی باشه که سه , چهار یا بیشتر میشه اما خوب چقدر؟ به قیمت اینکه آدم تمام مسیر و راه خودش رو ببخشه؟ مگه همه زنها و شوهر ها یکی هستن؟ راهها متفاوته ولی کنار هم جلو میرن. موازی نه که یکی بشن. به نظر من با وجود بچه ها هم راه باید طی بشه. کی گفته بچه باید تمام آرزوهای سرکوب شده پدر و مادر باشه ؟ آیا واقعا نمیشه که این بچه ها هم راه خودشون رو برن همونطوری که پدر و مادر دارن میرن جلو؟
من مبنای موندن و مکان زندگی خودم رو بر بچه ( ها) قرار نمیدم. اونها انسانهای آزادی هستن که خودشون میدونن کجا باید برن. چند وقت پیش یه دختری رو دیدم از پدری ایرانی و مادری امریکایی. فارسی رو میفهمید اما نمیتونست صحبت کنه. سه روز بعدش داشت میرفت ایران. واسه کمپانی اپل کار میکرد و میخواست بره تو ایران با ” کازین” هاش یه فیلم از کویر بسازه. خیلی هیجانزده بود. من رو هم هیجانزده کرد. بهش گفتم که کجاها میتونه بره. اسم چند تا موسسه رو بهش دادم.
دوستای دورگه این جوری هم زیاد دارم که اگه باهاشون انگلیسی حرف بزنم ناراحت میشن و خیلی دلشون میخواد فارسی تمرین کنن.
دوتا خواهرن بازهم از پدر ایرانی و مادری امریکایی که مادرشون فارسی یاد گرفته رو هم میشناسم. هر دوتای دخترا کلاس فارسی تو کالج برداشتن و دارن نوشتن فارسی رو یاد میگیرن. یکیشون که فقط ۱۶ سالشه تموم تابستون پارسال رو کار کرد که پول جمع کنه بره شیراز رو که باباش اینقد ازش تعریف کنه ببینه.
یه دوستی هم دارم که بچه پنج ساله اش رو با کتک میفرسته ” پرژن اسکول”. مادره اگه خودش رو بکشه بچه یه کلمه هم فارسی حرف نمیزنه. درصورتی که کاملا میفهمه.
خانواده های رو که دوساله اینجان و مثلا دیگه بچه هاشون فارسی یادشون رفته و پدر ومادر کیف میکنن بچه ها با هم انگلیسی حرف میزنن و خوب از اون ” اف ورد” هایی هم که اون وسط رد و بدل میشه چیزی نمیفهمن.
مثال زیاده. فرهنگ اگه تو خوونواده باشه منتقل میشه. نیازی به زور زدن براش نیست. احترام من اگه به بزرگتر ها باشه اون بچه خودش یاد میگیره. بماند که به نظر من نقش تربیت اجتماع تو این دور و زمونه از خانواده خیلی بیشتره… و من صادقانه بگم به نظر من جامعه خارج از ایران خیلی سالمتر از جامعه داخل هست. بچه تو این جا شاید یاد بگیره که چینی خره دم نداره یا هندی یه سیاه بو گندو نیست یا افغانی ها هم جزو دار و دسته آدمیزاد هستن و سیاه پوستا احتیاج به ترحم ندارن. شاید بچه اگه اینجا بزرگ بشه یاد نگیره ترکا خرن یا زن های رشتی خراب! ( شاید هم یه ریسیست راکر شد. چه میدونه آدم)
همین. من باز زیاد حرف زدم. ولی شاید فقط همین یه جمله رو میخواستم بگم که مبنای زندگی ما خود خود ما هستیم نه بچه هامون.
× عنوان برگرفته از فیلمی هست که داستان زندگی زن و مردی با دوازده تا بچه هست . ۱و ۲ اش تا حالا ساخته شده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.