بایگانی دسته: بلوط

داخل پرانتز

این وبلاگ چقدر خوب است. من که مدت‌هاست غیر از سه چهار وبلاگ، دیگر چیزی نمی‌خوانم،‌ نفس این را خواندم تا نمی‌دانم کجا. چقدر خوب می‌نویسد. چقدر خوب می‌نویسد.  

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای داخل پرانتز بسته هستند

خیلی جدی جدی از تاریخ درس گرفتم واسه اولین بار. احساس پیر فرزانه بودن هم بهم دست داد.  پای مجسمه داوود ایستاده بودم و نگاهم مونده بود به اینکه چطور میکل‌ آنجلو رگ‌های روی دست و انگشت‌های این داوود رو در … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تراوشات یک ذهن درگیر

یکی از این نوشته‌هایی که تو فیس‌بوک می‌چرخه دست ملت اینه که اعتماد مثل یه کاغد می‌مونه. وقتی مچاله بشه دیگه هیچ وقت صاف نمی‌شه. درسته که پاره نمی‌شه،‌ اما صاف هم نمی‌شه. راستش به طور دردناکی درسته. چند وقت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تراوشات یک ذهن درگیر بسته هستند

حالا هم اینطور نبوده که کسی بوده باشه منو چسبونده باشه تنگ دیوار گفته باشه همینی که هست و می‌خوامت و راه در رو هم نداری. کسی هم اینطور نبوده.  نمی‌دونم شاید دارم به خودم دروغ می‌گم. چون وقتی حس … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شب یلدای تنهایی بود. تا دیر وقت کار کردم. هیچکی نه سراغی گرفت نه دعوتی کرد. تقصیر خودم هم بود که اینقدر تو این دی‌سی تو لاک خودم رفتم که همه بی‌خیال شدن. رفتم تو بد غاری. به یکی از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از آخرش بدم میاد از اونجا که دستاشونو وا میکنن آدمو بغل کنن بخوابن، اونجا فقط شونه های یه نفر رو میخوام و وقتی یادم میاد که دستا مال اون نیست، غمم میشه. همه قبل از آخرش باید برن از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و اون لحظه های فرودگاهی که آدم باید باید باید بپره. باید دلشو بکنه، بذاره تو ماشین و خودش پیاده شه که بره یه ور دیگه. بازم یه ور دیگه…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احساس گناه دارم. نسبت به خودم، خودمو گناهکار میدونم. حقش واقعا اینا نبود. بدبخت اونم پاى هرزگى دل من سوخت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه میگن خب خودت اینجورى حال میکنى دیگه! یکى نیست بگه خب حالا ما هم یه جور دیگه بخواییم. میشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عشق یعنى دو ساعت مونده به پرواز طرف که نمیدونی دیگه کی میبینش، کونتو بکنی طرفش بخوابی بگی ساعت رو گذاشتم که به موقع برسیم فرودگاه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند