بایگانی دسته: بلوط

از اون وقتاست دلم می‌خواد بخوابم دلتنگی یادم بره. انگار دو دستی دارن دلمو میچلونن. پنجره اتاق خواب بازه، بوی دریا پیچیده توی خونه. تو که نیستی که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ترم بهار امروز شروع شد ( این دانشگاه ما سیستم ترم هاش ده هفته‌ای هست. یعنی در سال سه تا ترم ده هفته‌ای داره. الان بهارش هست). این ترم یه کلاس- تصویر زن در فرهنگ رسانه‌ها- درس می‌دم و بقیه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می‌خواست جرات داشتم سرت رو بگیرم توی دستام. تو چشات نگاه کنم و بگم نترس. هیچی نیست. هیچ قیدی نیست. هیچ تعلقی نیست. هیچ بایدی نیست. هیچ تعهدی نیست. هیچ مالکیتی نیست. هیچ انتظاری نیست. همین بودن هست که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اسم روش بیاد مرده اسم طبقه بندیه اسم داروی ترس ما از ناشناس بودنه ترس ما از ندونستن اسم چهارچوبه اسم فرمه اما محتوا میده اسم بیاد روش تمامه طبقه بندی، آینده نگری، استدلال، آنالایز… ببین اسم چه چیزای داغونی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عاشقی با صدای بلند امشب فهمیدم که دلم برای این از همه بیشتر تنگ شده. عاشقی با صدای بلند

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خواستم یک چیزی بنویسم، دیدم همین که این پایین نوشتم است، دقیقا همینی که در پست قبلی نوشتم. نه یک کلمه پیش، نه یک کلمه پس.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دانم چرا هنوز و باز غمگین می‌شوم. نمی‌دانم هی چرا یادم می‌رود که همه چیز در این بازی یک طرفه است و بنای اولیه این است که برای تو فرقی ندارد و این دل رسوای من است که نه واقعیت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک چیز دیگری هم که این چند روزه به شدت روی اعصابم رفت و دیشب هم با رها حرفش را می‌زدیم این بود که این پدر و مادر من یک طور غریبی شده‌اند و روی آوردند به این چیزهای عجیب … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلا وقتی پیش مامان و بابا هستم سعی می‌کنم تمام و کمال در خدمت خانواده باشم. واسه همین وقتی امشب گفتند فلان جا دعوتیم با روی باز گفتم بریم. بعد دیدم ساعت شش عصر دارند می‌روند. گفتم تا چند؟ گفتند … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

انگار یه جور خستگی تو جونم هست که در نمیره. از وقتی اومدم اینجا درست و حسابی نخوابیدم. چند شب پیش خواب بد دیدم. خیلی بد. خیلی آشفته. مثل وقتی که آدم مسموم میشه و تا یه مدت نمیتونه چیزی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند