انگار یه جور خستگی تو جونم هست که در نمیره. از وقتی اومدم اینجا درست و حسابی نخوابیدم. چند شب پیش خواب بد دیدم. خیلی بد. خیلی آشفته. مثل وقتی که آدم مسموم میشه و تا یه مدت نمیتونه چیزی بخوره،‌ انگار نمیتونم بخوابم. حس بد برمیگرده.
سکرمنتو غمگینه هواش. ابریه. این دو ساله من جونم با انرژی خورشیدی می‌چرخیده تو سنتاباربارای همیشه آفتابی. چشام دارن بسته می‌شن، اما نمیتونم بخوابم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.