بایگانی نویسنده: لوا زند

با برادر در شهر

من در حال فر مژه کشیدن. یعنی در واقع مژه را داخل فرمژه فرو بردن رها: یعنی شما دخترا فکر می‌کنید پسرا واقعا به فر مژه شما نگاه می‌‌کنند. من: من واسه خودم اینکارو می‌کنم نه واسه پسرا رها: تو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای با برادر در شهر بسته هستند

پیش‌تر ها یک مقاومت درونی‌ در من وجود داشت که وقتی یه جا خونه دارم و یه جا موقتی هستم، بجنگم – حالا نه جنگ واقعی، با خودم- که اینجا موقته. زیاد زحمت نکش سرش. واسه همین سرش می‌جنگیدم و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم: باید برم رای بدم. روز سه‌شنبه همه جا قیامته. تنبلم. هوا سرده و چپیدم زیر پتو. دوم: تمام روز شنبه رو کار کردم. اگه دکترا رو اینطور می‌خوندم، سه ساله تمام شده بود. سه: بیشتر از وقتی که دانشجو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اون وقتی هست که فکر می‌کنی خوابیده، آهسته می‌ری زیر ملافه‌ها و یواشکی‌تر تنت رو می‌چسبونی بهش. نه دلت میاد بیدارش کنی، نه دلت میاد بغلش هدر بره. بعد آروم خودتو جا می‌کنی توی بازوهاش و پشتتو می‌کنی بهش که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“Have you ever confused a dream with life? Or stolen something when you have the cash? Have you ever been blue? Or thought your train moving while sitting still? Maybe I was just crazy. Maybe it was the 60’s. Or … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مسئله اینه که اگه یکی دیگه هم گل بخره، یکی دیگه هم از شکل و شمایل و سر و وضعت تعریف کنه، یکی دیگه هم به قصد و بی‌قصد یه چی به آدم بگه آدم خوشش بیاد، یهو تو دلش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

طوفان سندی اومده این شرق آمریکا. همه ترسیدن و من هنوز خیالم نیست. تمام شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه رو کار کردم. بالاخره امروز تعطیل کردم،‌ چون ساختمون تعطیل شد. بعد از خونه کار کردم. الان اومدم خونه یکی از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جان من است او، هی مزنیدش آن من است او، هی مبریدش آب من است او، نان من است او مثل ندارد، باغ امیدش باغ و جنانش، آب روانش سرخی سیبش، سبزی بیدش متصل است او، معتدل است او شمع … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اول بهش گفتم میام همراهت تا فرودگاه. بعد وقتی‌که واقعی شد وقت رفتنش و من هم دیگه نتونستم جلوی گریه دلمو بگیرم گفتم که نمیام. هی بغلش کردم هی گفتم برو. بعد هی دوباره کشیدمش توی خودم. آخرش گفتم برو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فلسفه حجاب یه فلسفه سرکوب‌گره. (اینکه تو خودتو بپوشون که کس دیگه به گناه نیافته) حالا اگه اینو خود طرف انتخاب کرده باشه ( در معنای «خود» و «انتخاب» باید خیلی دقت کرد) چیزی از فلسفه سرکوبگرش کم نمی‌کنه. مثل … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند