رویا با طعم چای

می دانی؟
یک روز یک نفر در گوگل از خواب با سردرد بیدار خواهد شد. بعد قهوه استارباکس حالش را خوب نمی کند. بعد می رود اتاق مهندس بغلی اش و می بیند یک چایی بسته ای آنجاست که لیپتون هم نیست. بعد از همکار ایرانی اش می پرسد این چیست. همکار ایرانی هم می گوید که این چای ایرانی است. بعد آن مهندس مریض چای ایرانی درست می کند و آن را می خورد و سردردش خوب می شود.
خوب حالا اگر این مهندس مریض ریس قسمت استخدام گوگل باشد یا دست کم بتواند تعریف این چای را تا اتاق استخدام ببرد می دانی چه می شود؟
نمی دانی دیگر. آنها می افتند دنبال بهترین آدم چای دم کن این حوالی. چون تازه بعد از جستجو در همان گوگل خودشان می فهمند که اگر چای را در قوری دم کنند تازه خوش مزه تر هم می شود. این است که آگهی استخدام می دهند و آن وقت شاید من بتوانم بشوم آبدارچی گوگل.
کی گفته که همیشه مهندس ها باید بروند آنجا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای رویا با طعم چای بسته هستند

بلوغ

DSC04895.JPG
مطمنم. یعنی می دانم جایی در بین سطور گم شده در دل تاریخ ضرب المثلی به این مضمون پنهان شده است که :
“روزی که اولین آش رشته ات را پختی, وارد دوران جدیدی اززندگی می شوی.”
یعنی مگر می شود برای اینهمه عشق و غرور وذوق ,ضرب المثلی نباشد؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بلوغ بسته هستند

امر خیر فوری

فرض کنید یک آدمی – فارسی زبان البته- که چند سالی است دستش به هیچ کتاب فارسی نرسیده و خودش هم ندانسته که یک دفعه چطور چهار سال گذشت و یک کتاب فارسی هم نخواند, بلاخره از خواب خرگوشی بیدار شد و تصمیم گرفت دوباره کتابخانه ای دست و پا کند. یک پول اندکی هم فراهم کرد و بعد نقدیم عموی محترم معرف الحضور کرد که برایش کتاب بخرد. بعد هم دست به دامان دوستان دیده و ندیده شد که” من کلا از قافله چند سالی است عقبم. آن موقع هم که همراه قافله بودیم خیلی وسعمان به بازار روز نمی رسید. حالا شما لطفی بکنید و یک سری کتاب جدید و قدیمی معرفی کنید.”
دوستانش هم که معرفتشان معرف خاص و عام هست جواب دادند که برو فلان و فلان را بخر. این شد که یک لیست هفتاد هشتادتایی فرستاد خدمت عمو جانش که اینها را می خواهم.
بعد هم با ترس و لرز از هزینه ارسال و این حرفها دست به دعا نشست که پولش کم نیاید.
حالا عمو جانش خبر داده که دختر جان – اینجا معلوم می شود که این آدم فارسی زبان قصه ما مونث هم تشریف دارند- چه نشسته ای که کتابها را برایت فرستادم. زمینی هم فرستادم و ارزان شد. حالا هم از پولت آنقدی مانده که من یک صد جلد کتاب دیگر هم بخرم و بفرستم.
دقت بفرمایید. دست کم صد جلد کتاب دیگر. بماند که در لحظات اولیه شنیدن خبر در یکی از اعضای محترم فرد اول قصه مجلس عروسی به چه مجللی برپا بود, اما بعد از چند ثانیه یادش آمد که خوب آدم حسابی حال تو از کجا می خواهی اسم صد تا کتاب را گیر بیاوری؟
البته این دختر خانم قصه ما به جهل خودش در تمام زمینه های ممکن در این عالم ( از جمله تاریخ و جغرافیا و سیاست و جامعه شناسی و ادبیات و دین شناسی و الهیات و فلسفه و شعر و …) واقف است و می داند که هر چه گیرش بیاید را باید بخواند.
یک مقدار جستجوی اینترنتی کرد که بدتر ناامیدش کرد. انتشاراتی که می شناختشان اصلا جایی در اینترنت نداشتند و بعد هم هیچ جایی نبود که یا خلاصه کتاب را ببیند یا نظر بقیه خوانندگان را بفهمد. زورش به همین وبلاگهای معرف کتاب رسید که بیشتر آن کتابها را هم در لیست قبلی اش نوشته بود.
حالا این شده است که باز هم دست به دامان این وبلاگ شده است و خوانندگان فهیم و البته با معرفتش. یک زحمتی بکشید و برایش بنویسید که اگر قرار باشد همین فردا ( خدا نکند البته) بمیرد چه کتابهایی را باید قبل از مرگش بخواند. حالا ایراد فلسفی هم نگیرید که تا فردا چطور می خواهی همه این کتابها را بخوانی. مثال است و به قول بزرگان در مثل مناقشه نیست. فکر هم نکنید که مثلا فلان کتاب را حتما خوانده. باور بفرمایید نخواندم. یعنی شما اگر بگویید من یک کتاب فارسی دارم ,نه خیر. ندارم.
یعنی اگر یک کار ثواب در همه عمرتان قرار باشد بکنید همین است. باور کنید این دختر خانم قصه را بنده خود کرده اید. عجله را هم چاشنی امر خیرتان بفرمایید که وقت ذیق است و فردا شاید زد و زبانم لال…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای امر خیر فوری بسته هستند

من تشکر می کنم

خانم از شوهرش تشکر می کند که به او اجازه داده بعد از ازدواج وبلاگش را نگه دارد چرا که بعد از ازدواج خودش را متعلق به شوهرش می داند و بنابرین وبلاگ که متعلقه او بوده اکنون مانند او جزو. اموال شوهرش است.
تنها این هم نبود. در انتهای پست خداوند را هم شاکر بود که همواره مردان خوبی در زندگی اش قرار داده که به او آزادی عمل داده اند. چه برادرش که وقتی وقتی قبل از ازدواج به او قول داد سراغ مطالب نامربوط اینترنتی نرود و حد خودش را بداند به او اجازه داد وبلاگ بنویسد و چه حالا که شوهر کرده و شوهرش آنقدر مهربان است که به او گفته می تواند وقتی از کارهای خانه اش فارغ شد وبلاگ هم بنویسد.
یعنی باور بفرمایید اینها عین عبارات پست آخر وبلاگی بود که همین چند دقیقه قبل به کشفش نایل شدم. حالا نمی دانم کار درستی است لینک بدهم یا نه
باید تا ده بشمارم. …

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای من تشکر می کنم بسته هستند

Mirabelle Cafe

DSC04873.JPG
Mirrabelle کافه جدید من است.
کافه نو است. این را دوست ندارم. اما سه دقیقه بیشتر با خانه مان فاصله ندارد و این عکس پایین هم گویاست که چرا نباید از دستش داد. نانهای فرانسوی خوبی هم دارد. سفارش کیک و شیرینی هم برای مجالس قبول می کند. شنیده ام کوکتل های خوبی هم درست می کنند که امتحانش نکرده ام تا به حال. من عاشق شیرینی هایش هستم که خامه ای اند و طعمشان آشناست. ظاهرا صبحانه و شام سبک اما گرم هم دارند. این را صورت غذا می گوید.
آدرسشان هم این است:
Mirrabelle Cafe
۷۳۱۸ Winding Way
Fair Oaks, CA 95628
DSC04880.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Mirabelle Cafe بسته هستند

مرا توقیف نکنید. من همیشه با مردان خوابیده ام.

نامه نوشته ام که چرا فیلترم کرده اید؟ من که دیگر حتی ماست هم نمی خورم. من مدتهاست نه چیزی می خورم نه چیزی می بینم و نه چیزی می گویم. کارم شده بروم از چایخانه ها عکس بگیرم و این جا را به خاطر پول یک ساله‌اش که جلو جلو داده‌ام فقط زنده نگه دارم.جواب داده اند که ما بی تقصیریم. دستور قوه قضاییه بوده برای وبلاگ شما.
حالا من مانده ام با ابهت این اسم قوه قضاییه. قوه قضاییه مگر همان جایی نبود که روزنامه تعطیل می کرد؟ یادم میاید. یک قاضی هم بود آن دوران. اسمش هم مرتضوی بود. ولی گمان نکنم به مرتضی علی و عدل و این افسانه ها ربطی داشت. روزنامه ها را هم شنیده ام تعطیل می کنند چون آدمهایی که اسمشان را آن تو می آورند نمی روند با مردان نمی خوابند. خب. این به من چه؟ من که همیشه با مردان خوابیده ام.
لابد مهم است انسانها در خانه شان چه می کنند. کی بود می گفت چهار دیواری اختیاری؟ اصلا بدهید دهانش را گل بگیرند. اگر باز هم کسی گفت بدهید اینبار قاطی ده پانزده نفر آدم دیگر آویزانش کنند. تمام هستی تو همان چهار دیواری ات است. ما چطور می توانیم به آن کار نداشته باشیم.
اصلا می دانی؟ کی گفته که سر مهم است؟ مگر نشنیدی که می گویند پا ستون بدن است. لابد آن چه که بین پاهای تو هم می گذرد چراغ همان چهار دیواری است دیگر. معلوم است که مهم است. ندیدی در خیابان اول به کمرت نگاه می کنند بعد به چشمهایت؟
اصلا چه اهمیت دارد تو داری از ادبیات حرف می زنی یا از سینما یا از ورزش یا از هر کوفت و زهر مار دیگری. مهم آن است که در خانه ات با که می خوابی. اصلا می خوابی یا اینکه چون هم خابه گیر نیاوردی داری از این حرفهای گنده می زنی؟ یادت رفته وظیفه اصلی ات چیست؟ هر روز که نباید این حرف ها را گفت.
حالا دوباره باید برایشان یک نامه بنویسم و بگویم که باور کنید من همیشه با مردان خوابیده ام. شاید رفع توقیف شوم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مرا توقیف نکنید. من همیشه با مردان خوابیده ام. بسته هستند

ویراستار

من یک ویراستار دارم.
من یک ویراستار خوب دارم.
من ویراستار خوبم را در یک روز بد پیدا کردم.
ویراستار خوب به من گفت که بد ننویسم.
ویراستار خوب خودش کم می نویسد.
ویراستار من اولین نفری است که اینجا را می خواند.
ویراستار من اولین نفری است که نظر می گذارد و می گوید این و آن را درست کن.
می گوید هست نه. است.
می گوید این کلمه بی معنی است. آن کلمه را بگذار.
می دانم که از اینکه من نیم فاصله را رعایت نمی کنم حرص می خورد اما به من نمی گوید.
شاید ویراستارم نداند که من در این کامپیوتر ها نمی توانم آن برنامه را سوار کنم.
ویراستار خوب هر دفعه از بد نوشتن من ناراحت می شود اما می آید و با مهربانی می گوید که دفعه بعد بهتر بنویسم.
من ویراستار خوبم را دوست دارم اما نگرانم.
نگرانم که خسته شود و دیگر از من ایراد نگیرد.
نگرانم که بگوید این دیگر آدم نمی شود و بگذار هر غلطی که می خواهد بکند.
ویراستار جان خوبم که اینجا را می خوانی.
خسته نشو. اگر تو خسته شوی من پس چطور یاد بگیرم خوب بنویسم؟
خسته نشو لطفآ و همین طور از من ایراد بگیر تا یک روز متنی بنویسم که تو بیایی بگویی این خوب بود.
من منتظر آن روزم.
این آهنگ را هم تقدیم به تو می کنم.سلیقه ی موسیقی تو را سخت می شود فهمید. یعنی من هم زیاد استعداد ندارم. این آهنگ برای تو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ویراستار بسته هستند

Negro Park; Folsom, CA

DSC04871.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Negro Park; Folsom, CA بسته هستند

حافظه

زن بود و دو بچه. برایشان خانه گرفتیم. وسایل زندگی هم تا حدی که وسعمان می رسید. کارهای اداری شان را هم انجام دادیم. بیمارستان باید می خوابیدند, دغدغه های آن هم به کنار. کار برایش پیدا کردیم. بچه ها را مدرسه اسم نوشتیم. هر کاری که در وسع مان بود. وظیفه هم بود. یعنی فکر می کردیم هست. بعد از اینکه دوماه گذشت و بچه ها اتوبوس مدرسه شان راه افتاد و زن هم کارش, دیدیم یک نفر پیغام آورده که این ها دیگر دلشان نمی خواهد با شما رفت و آمد کنند. نروید مزاحمشان نشوید. هاج و واج ماندیم. اما باز هم پدر بود و درایت همیشگی اش که ما راحتی آنها را می خواهیم. هر جور که خودشان راحت ترند. گذشت. یک سال گذشت.
****
امروز از یک سازمان خیریه به من زنگ زدند که فارسی زبان می خواهیم. گفتم بفرمایید. در خدمتم. گفتند یک خانواده ای هست که روز اول کسی آن ها را آورده و در خانه ای گذاشته و رفته. حتی نمی دانند آنها کجا هستند. خودشان رفته اند کارهای اداری شان را کرده اند و زن با زبان بی زبانی بچه ها را پیاده می برده مدرسه و در این مدتی که اینجا بوده اند یک بار هم دکتر نرفته اند و قص علی هذا… گفتند شما یک زنگ بزنید ببینید وضعشان چطور است و چه می کنند. گفتم اسمشان را بفرمایید و شماره شان را.
****
اسم آشنا بود.
حیف که پدر این روزها نیست که با درایتش بگوید که چه باید بکنم. دلم سوخته است.
_______________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای حافظه بسته هستند

تخم ما و توپ آنها

این نوشته مخاطب خاص دارد. حالا هر دفعه در چت و ملاقات به رویم نیاورید و فکر نکنید بنده در ملا عام هم اینطور با شما برخورد می کنم. اتفاقا این دو خط آخر هم مخاطب خاص دارد.
می گوید نگو تخم. زشت است. خارجی اش را بگو . می گویم خوب باشد. از این به بعد به جای تخم مرغ هم می گویم توپ مرغ. نه نمی شود. مرغ بینوا ماده است. تخم ندارد. پس باید گفت تخم نداشته مرغ. این چطور است؟
نه . این تخم با أن توپ فرق دارد. نداری دیگر. نمی فهمی. آها. پس عقلم هم در تخم نداشته ام است.
حکایت رانندگی است. فحش خارجی می شود داد. فاک و ماک و اینها مثل نقل و نبات می آیند و می روند. حتی مادرش را هم می خواهی به فاک ببری. حالا من نمی دانم از کی فاک بردنی شده. جاهای دیگر قبلا می بردند. اما آنجا دیگر فارسی است. خوبیت ندارد بگویی. آن هم جلوی زن جماعت بی تخم. راست می گویم دیگر.
یک بحثی است به اسم “ریختن قباحت فحش های ناموسی در زبان دوم”. اسم واضح است از خودم است. حالا شاید یک چیزی در این مایه ها باشد. حکایت آن فامیل اینجا بزرگ شده است که جلوی ما فاک نمی گفت. اما اعصابش مدام یک کلمه ک دار می شد و به ما می گفت که اینقدر کاف شین نگو. ما هم با این همه حجب و حیا مانده بودیم چه گونه حالی اش کنیم که اینها “کول” نیست مادر جان. زشت است. نگو جلوی این همه خانم بدون تخم. الله اکبر.
حالا اینهمه حرف نامربوط زدیم اینجا. یک خاطره از ده – دوزاده سالگی هم تعریف کنم که این بحث تکمیل شود. مزیت بازی کردن با پسر بچه ها در کوچه, یادگرفتن کلماتی بود که کاربدش را می دانستی اما معنی اش را نه. می دانستی کجا به کارش ببری. اما نمی دانستی چرا باید به کارش برد. شاید برای همین بود که آن روز به پدرم گفتم. این کنترل را بده به من. این شبکه خیلی برنامه هایش تخمی است. می خواهم عوضش کنم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تخم ما و توپ آنها بسته هستند