نشسته بودیم لبه تخت. من نمی‌دانستم چه کنم. دلم نمی‌خواست بغلش کنم. ذره‌ای. اما اعصابم از اینکه دلم نمی خواست خورد شده بود. اما نمی‌خواستم. من گریه‌اش را خیلی دیده‌ام اما این مدل گریه را هیچ‌وقت. من گفتم ببین من تمام شده‌ام. چیزی نمانده از من. تو الان داری یک چیزی را که دیگر نیست می‌خواهی و این اتفاق نمی‌افتد. بعد گفتم من نمی‌دانم که الان چه کنم. اگر می‌خواهی بیا بغلم.
وقتی آمد بلغم گفت همه چیز عادلانه است. یک روز تو عاشقم بودی و من نبودم، حالا من عاشقتم و تو نیستی.

این ناعادلانه‌ترین عدل جهان است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.