یک چیزی نشستم دیدم که باید مرا می‌خنداند، اما اشکم را در آورد. اصلا من امشب مستعد گریه بودم. باید گریه می‌کردم. مهم نیست که چه بود. گریه اش مهم بود و اینکه دیدم که چقدر می‌خواهم برایش بنویسم و باید بنویسم. یعنی برای تو. بعد یادم آمد که من برای تو نمی‌نویسم. من برای تو هیچ کار نمی‌کنم. من برای تو فقط توی دلم حرف می‌زنم. نه. حتی توی دلم هم حرف نمی‌زنم. اصلا نه حرف می‌زنم نه می‌نویسم. فقط فکر می‌کنم و به این فکر می‌کنم که به تو نه می‌شود نوشت و نه می‌شود با تو حرف زد. حتی اگر هم بشود من حرفی ندارم که بزنم. اما باید می‌نوشتم. باید برای یکی می‌نوشتم که دلتنگم و دارم گریه می‌کنم. باید برای یکی از تو می‌نوشتم. اما نمی‌توانم. نمی‌توانم به کسی بگویم که دلتنگم اما بگویم که دل تنگ او نیستم و دلتنگ تو ام. خوب است که اینجا هست و من به جای ایمیل می‌توانم اینجا بنویسم. دلتنگ هم نیستم. هیچی نیستم.
تو جان مرا شعر می‌کنی. شعری که بلد نیستم بسرایمش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.