تنها چیزی که من می‌دانم این است که زندگی ما «باید» و «نباید» ندارد. اگر داشت اینجا نبودیم، وضعمان این نبود. تو الان آنجا نبودی اگر به «باید»ها و «نباید»های عقلت گوش می‌کردی. می‌دانی. درد را پیش بد کسی آوردی. می‌خواهی من به تو بگویم که نه. حواست را جمع کن. که بگویم نکن و آدم باش؟ من مفلوک که هزار سال دیگر هم نه حواسم جمع می‌شود و نه حالی‌ام می‌شود صلاح کدام است و عاقبت کدام!
تو که می‌دانی، من که می‌دانم که اگر مستی‌ات مستی‌ باشد، حالی‌اش خواهی کرد- حالی‌اش که شده- هر چه که «نباید» بشود می‌شود، اگر هم نباشد که از سر تو می‌افتد. اما اگر من سر تو را می‌شناسم، فقط یک طور می‌شود خالی‌اش کرد….
هنوز هم هر سه شنبه پروژه می‌بری دفترشان؟
التماس دعا سر نماز جماعت حاج آقا!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.