طنزم می امد. ننوشتم. الان دردم میاد. نمی نویسم. عوضش یک شربت سرما خوردگی خوردم که فیل را از پا میاندازد. منتظرم مرا هم بیاندازد.
از آن وقت هاست که پر از غر و غمم. نمی دانم کدامشان بیشتر. می خواهم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. غر که غر است، غم هم که گفتن ندارد. غم گریه دارد، اما اینقدر گریه کردم که دیگر چشمهایم خشک شده. ریمل هم ماسیده به صورتم. ندیدم ولی لابد ماسیده.
به فیل حسودی ام نشده بود که الان شده.
کاش میشد خوابید و سیصد سال دیگر بیدار شده. آن وقت لابد غمش یادم میرفت. بعد مثل آدم سرم را میگذاشتم روی همین بالش و می مردم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.