سیمون دو بوار یک جایی می گوید : « برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد ، باید سخت به هیجان بیاید ، وقتی بازی دو طرفه باشد ارزش انجامش را دارد . ولی اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند ، بازی احمقانه می شود . » خوب بدیش این بود که من سیمون دو بوار نمی خواندم . 
چی شد که فکر کردیم اسم این عشق است که یکی مدام تو را نخواهد و تو از نفس کشیدن در کنار چراغ روشنش خوشحال . چی شد که این جوری بار آمدیم . لذت می بردیم از شکست هامان . از نشدن ها و نرسیدن ها . این چه ادبیاتی بود که توش نفس کشیدیم و زندگی کردیم و هیچ معنای لذت و بوسه و آغوش را نفهمیدیم .
حتی وقتی آخرین بار گفتی این رابطه کار نکرد من خنده ام گرفت . رابطه ؟ اسم این رابطه بود ؟ این که یکی مدام بخواهد و یکی مدام نخواهد و اما نرود . بماند که به نخواستنش ادامه دهد . یکی مدام دروغ بگوید . دروغ های سادهء پیش و پا افتادهء بی معنی ، یکی مدام نبیند ، نشنود ، هیچ نگوید . یکی دوستی های داشته و نداشته اش را زیر و رو کند برای یک دوستی تازه و رابطهء تازه ، یکی دو ماه ، سه ماه ، هفت ماه منتظر بماند برای یک تماس و یک کافه غروب . که اگر بشود ، که وقت باشد ، که سر کسی شلوغ نباشد ، که باشد برای هفتهء بعد ، ماه بعد . پس کی ؟ که اصلا هیچ وقت . که حتی نه یک کلمه . نه حتی ابراز دلتنگی . 
یکی مدام ببخشید ، ببخشید ، ببخشید …

+

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.