سرم سنگین بود، یه لحظه هول و ولا (بلا؟) برم داشت. یه چیزی نوشتم از آشوب دلم. لازم داشتم آدما بهم روحیه بدن.
شوخی و خنده تا صبح روز بعد ادامه پیدا کرد.
تا که یه نفر، یه نظری رو، لایک کرد. یه لحظه. بعد هم برش داد.
واسه من کافی بود که ببینم لایکش کرد.
اون لایکه مثل پتک خورد توی سرم. مثل پتک.
انگار همه خوشی رو، همه ذوق رو ازم گرفت. خجالت کشیدم. می‌دونم نبایست خجالت می‌کشیدم. می‌دونستم این لایکه هم تو مایه‌های زخم زبون‌های ناخواسته همیشگیه، اما دلم گرفت. فکر کردم نباید اینکار رو می‌کردم. نباید شور و حال رو می‌نوشتم. فکر کردم فقط اون سه چارتا آدم می‌بیننش. نمی‌خواستم دل بشکونم. شاید نشکونده باشم. شاید توهمات من باشه. اما می‌دونم اگه من اون لایک رو می‌زدم فقط می‌خواستم بگم که سک سک.
موند روی دلم. هم خوشی، هم اینکه نمی‌دونم کار اشتباهی کردم یا نه، هم اینکه می‌دونم هر کاری میخواستم بکنم قصدم این نبود که دل عزیز بشکونم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.