الکل هیچ وقت دراگ من نبود. یک دوره‌ای-فکر کنم بین ۲۶ تا ۲۸ سالگی- الکل می‌خوردم که خودم را از زمین و زمان بیرون بیاندازم و بهانه‌ای برای خوابیدن/ فراموشی/ شرکت نکردن در جمع داشته باشم. تقریبا در هر جمعی آنقدر می‌خوردم که ناکار شوم. غش کنم و بعد مرا از روی زمین جمع کنند. فکر کنم علف نجاتم داد از این وضع. احتمالا الکلی می‌شدم اگر پیدایش نمی‌کردم.
بعد دیگر خیلی خیلی کم الکل خوردم. گاهی لیوانی شراب. در دی سی، که همه الکلی‌اند و اسمش را گذاشته‌اند هپی اور Happy Hour تا علفی‌ ام را پیدا کنم باز کمی رفتم طرفش. اما فهمیدم که مال من نیست. دراگ من نیست. خودم را روی الکل، خودِ مستم را دوست ندارم. آدم باید روی دراگ دلپذیر باشد. یعنی اصلا برای همین مصرف می‌کند که خودش را، حالش را دوست داشته باشد. وگرنه مرض که نیست آدم ماده شیمیایی بریزد توی تنش.
چند وقت پیش مست شدم. بعد از شاید پنج شش سال. از خودم بدم آمد. حرف‌هایی زدم که اصلا حرف من نبودند. انگار می‌خواستم امتحان کنم ببینم اگر بگویم چه می‌شود. حتی در حال مستی هم می‌فهمیدم که دارم مزخرف می‌گویم فقط برای اینکه مزخرف بگویم.
می‌خواهم نتیجه اخلاقی بگیرم از داستانی که حالا یادم نیست می‌خواستم چه بگویم و آن این است که بگردید دراگ خودتان را پیدا کنید. حتما الکل نیست. به بعضی چیزها یکی دوبار وقت بدهید و مطالعه کنید و ببینید چطور و در کجا باید مصرف کرد. الکل دم دست‌ترین و واقعا بی‌خودترینشان است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.