The Girl On the Train

این کتاب رو نتونستم زمین بذارم تا تموم شد. تقریبا یک نفس خوندم.
در ظاهر داستان روایت یک قطار، سه زن، دو مرد، و یک قتل هست. اما برای من از یک جا اصلا روایت جنایی داستان مهم نبود. روایت زن زن از الکل، دوایی که برای فراموشی دردهاش پیدا کرده بود، آنچنان قابل لمس بود که گاهی حس می‌کردم خودم دارم می‌نویسم. نه. من هیچ وقت از الکل برای درمان دردهام استفاده نکردم. (چه دردی؟ وقتی آدم از بیرون به چیزهایی که اسمشون رو درد می‌ذاره نگاه می‌کنه اونقدر مسخره و بی‌معنی به نظر می‌رسند که خودش خجالت می‌کشه اسمش رو بذاره درد.) اما فکر می‌کنم الکل با من همون کاری رو می‌کرد که با این زن می‌کرد. باعث می‌شد همه چی فراموش بشه. باعث می‌شد از مستی به عنوان بهانه ای برای همه کارهای «نباید» استفاده کنه. هر چی بخواهیم مخالف باید ها و نباید ها باشیم، دلیلی برای ساختشون هست. اگه با اون دلیل مخالف باشیم، یا بهتر بگم قدرت مقابله با اون رو داشته باشیم،‌ دلیلی نداره مستی رو بهانه کنیم که بزنیم زیرش. مستی و راستی خیلی هم درست نیست. مستی و درب و داغون کردن درست تره به نظرم حالا.
الان جراتش رو ندارم بیام بنویسم چیا رو خراب کردم که اگه حالم دست خودم بود نمی‌کردم. پشیمونم؟ نمی‌دونم. اما احتمالا راه دیگه‌ای برای پاک کردنشون پیدا می‌کردم به جای خراب کردن.
کتاب رو بخونید اگه دستتون می‌رسه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.