ده دقیقه نشستم. نه. نشستن نبود .تحمل کردن بود. بعد یک لحظه، فکر کردم چرا باید جزو جماعتی باشم که جناب دارد ته دلش به ریششان می‌خندد که این بیماری مغزی ما اینهمه طرفدار داشت و ما خودمان بی‌خبر بودیم.
رفتم کافه کناری دو ساعتی نشستم تا رفقا کیفشان تمام شود و به خودم بقبولانم که این‌ها همه سلیقه شخصی است و….ساکت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.