یک شاعرانه بی‌شعر

برای خودم راه می‌روم. موسیقی را کشف کرده‌ام. هیچ لحظه‌ای از دستم در نمی‌رود برای گوش کردن به تو. می‌گفتم. برای خودم راه می‌روم. می‌خندم. حرف می‌زنم. بلند بلند با خودم، شاید هم با تو،‌حرف می‌زنم. آرامم. عجیب است. سال‌هاست به این حد آرام نبوده‌ام. فکر که می‌کنم می‌بینم اصلا همه چیز باید باشم غیر از آرام. موسیقی‌ات آرامم کرده. شاعرم کرده. تنهایی ملکوتی را تجربه می‌کنم که حتی حاضر نیستم وصفش کنم مبادا کسی در آن شریک شود. بچه می‌شوم. بزرگ می‌شوم. زن می‌شوم. زیبا می‌شوم. می‌رقصم با کلماتم و فکر می‌کنم چقدر این روزها زیباست. این لحظه‌ای که کشفش کردم و سال‌ها در جستجویش در آینده بودم، اما خود همین لحظه است. اکنونی که در آنم و خالق آنم. خودشیفتگی خالق را می‌فهمم. حق دارد اینهمه مغرور باشد. می‌دانی؟ حتی بودن و نبودنت دیگر مهم نیست. بی‌نیازم کردی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.