از سفری که یکی‌ دوماه قبل به واشنگتن داشتم شروع شد. عقربه بنزین ماشین به «خالی» رسیده بود. یعنی از آن هم گذشته بود. اما چراغی روشن نمی‌شد. یعنی حداقل من اولش ندیدمش. بعد به خودم گفتم عجب ماشین خوبی. یعنی هنوز می‌رود. در ویرجینیا، جایی که باید ماشین کرایه‌ای را پس می‌دادم، گم شدم. ساعت چهار صبح بود شاید. وسط ناکجا تازه فهمیدم که چراغ بنزین آنجایی که من انتظار داشتم- یعنی زیر همان آمپر بنزین- نبود. چراغ روشن و نورانی بود. معلوم هم نبود چند وقت است روشن است. تنها چیزی که دور و برم بود درخت بود و تاریکی. من هم نابلد. یک چشمم به جاده بود یک چشمم به جهت یاب موبایل. ساعت پرواز هم نزدیک بود و من هنوز ماشین را پس نداده بودم. یک ترس عجیبی آمد سراغم که اگر اینجا بنزین تمام شود و ماشین خاموش شود، من چه باید بکنم. با همان وضع رانندگی کردم و باز هم گم شدم و هی دور زدم. تازه خوب است من به شدت به جهت یابی خودم مطمئنم. القصه. چهل و پنج دقیقه بعد از اینکه من چراغ را دیدم به مقصد رسیدم. اما آن ترس ماند.
اما حسی هم همراه آن ترس آمد. یک ترسی از چیزی که نمی‌دانی چیست و نمی‌دانی قرار است کی خرخره‌ات را بگیرد. این ترس تمام شدن بنزین در جاده یک جور عجیبی است. یعنی بعدا فهمیدم که نه تنها عجیب است بلکه خواستنی هم است. خواستنی‌اش را وقتی فهمیدم که دیدم هی بنزین زدن ماشین را عقب می‌اندازم. وقتی چراغ بنزین روشن می‌شود یک جوری، ته دلم،، می‌جوشد که آمد، آمد. آن حس غریبی که الان یک اتفاقی می‌افتد و مثلا در اتوبان یک دفعه ماشینت خاموش می‌شود و بعدش چه می‌شود. اتفاقی که نیافتاده تا حالا و شاید هم نیافتد. حالا یک حدی گذاشتم که سی‌مایل بعد از اینکه چراغ روشن شد رانندگی می‌کنم. بعد اگر پمپ بنزین دیدم، بنزین می‌زنم. اگر نه هم تا انجا که برود می‌روم. فکر کنم این جدیدترین مدل خودآزاری باشد یا چه می‌دانم ماجراجویی در دل روزمرگی از نوعی که لابد شما می‌گویید بی‌دردانه‌اش.
هنوز بین راه نمانده‌ام. اگر یک روز واقعا خاموش کردم، گزارشش را خواهم داد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.