دانشگاه یک هفته‌ای تعطیل است و من خانه نشینم. سال‌های قبل که کار تمام وقت اداره‌ای داشتم حال و هوای کریسمس و سال نو میلادی را بیشتر حس می‌کردم. شاید هم به خاطر وضع اقتصادی ما و ملت باشد که دیگر حس و حالی برای خرید و خوردن و رنگ به رنگ پوشیدن باقی نگذاشته‌است. رفیق فرنگی‌ام یادداشت آخر سال نوشته و فرستاده برای ما-دوستانش- که ژانویه‌ام فلان بود و فوریه‌ام بهمان شد. آخرش هم از همه تشکر کرده که چه نقشی داشتند در ساختن سال دوهزار و هشتش. به این فکر می‌کنم همین یک هفته گذشته اینقدر چشمم خبر ناجور خوانده که برای یک سال ملت کافی‌است. آلودگی هوای تهران و مرگ بیش از پانصد نفر، جنایت جندلله، غزه (و البته متهم شدن به جوزدگی و برخورد احساسی که البته جان‌هایی که قربانی حماقت و سیاست دو گروه دیوانه‌آند، فاقد احساس‌اند) سنگسار، بستن روزنامه، خودکشی یک ادمی که می‌شناختم، و یک سری اخبار شخصی‌تر به همین تلخی اخبار عمومی. راه بی‌خیال شدن را هم هنوز یاد نگرفتم بعد از اینهمه خبر خواندن که لااقل بشود با خیال راحت ماست خورد. ماست را که می‌خوریم، اما انگار تهش تیغ دارد. یک جوری هنوز راحت از گلو پایین نمی‌رود. دستور تهیه ماست بی‌تیغ چیست؟
یک ور سرم ناامید است از همه چی. به هرجریانی فکر می‌کنم بیشتر از اینکه موفقیت‌هایش به چشم بیاید تفرقه‌اش توی ذوق می‌زند. نمی‌دانم در یکی دوسال گذشته- دقیقا به همین سرعت- چه اتفاقی افتاد که اینطور شد. مثال هم لازم است بیاورم؟ وقتی همه تحلیل‌هایت در مقیاس‌های بزرگ است و اینطور یادگرفتی که به واحد کلی نگاه کنی نه جز جز افراد تشکیل دهنده‌اش، موفقیت‌های فردی به چشم نمی آید. شکست جمعی محسوس‌تر است. این ور سر ماست بی‌تیغ می‌خواهد.
در یک طرف دیگر هنوز یک روزنه امید سوسو می‌زند که شاید بهتر شد. یعنی شاید بهتر شدی و خودت فهمیدی که چه می‌خواهی بکنی. بعد آنوقت تغییر خودبه خود می‌آید. حداقل شاید خودت اجتماعت را بهتر ببینی. بفهمی که چه می‌خواهی بکنی برای آن. این طرف سر می‌خواهد ماست خوردن را کنار بگذارد. هنوز به طرز احمقانه‌ای فکر می‌کنم می‌شود عوض شد و عوض کرد. گیرم نه دنیای ملت را، که دنیای خودم را. بماند که سوال اصلی باقی می‌ماند که اصلا ما چیزی به اسم تغییر فردی داریم در اجتماعی که راکد است و روند رشدش مشخص؟
شب بین مستی در خیابان‌های یخ‌‌زده سن‌فرانسیسکو و منتظر ساعت دوازده شدن برای ماچ کردن عیال مربوطه و عدس پلوی زعفرانی عمه جان درخانه گرم و نرمش، دومی را انتخاب کردم. به سبک این‌روزها که همه برای هم آرزوهای خوب و دست نیافتنی از قبیل صلح جهانی و اینها دارند من هم برای کسی که دلش به این آرزوها خوش است شراب بیشتر، سکس بیشتر، پول بیشتر، و خنده بیشتر آرزو می‌کنم. سوا کردنی هم نیست. همه را باید با هم بخواهید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.